از گروهان ما تقریباً 45 نفر، یعنی نصف نیروها سالم یا مجروح بودند و می‌توانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود... یکی از بسیجی‌ها آمد. اهل منطقه حاشیه‌ای و محروم همدان. شغلش کارگری بود، اما آنجا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس که خیلی رویش حساب می‌کردم. دور و برم می‌پلکید و می‌خواست چیزی بگوید، اما برایش سخت بود. پرسیدم: «برادر سهرابی، خبری شده؟» سرش را پایین انداخت و سرخ شد. _معذرت می‌خوام. من متاهلم. با خوش‌رویی جواب دادم: «اینکه عذرخواهی ندارد. خدا به خودت و خانواده‌ات خیر بدهد.» _یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده. _این هم که خیر است. خداوند در سایه نام حضرت زهرا حفظش کند. _آخر می‌دانی، زمستان است و همدان هم سرد. می‌دانم که خانواده‌ام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند. اگر اجازه بدهی برگردم، چند روز کار کنم، نفت آن‌ها را که تامین کردم دوباره برمی‌گردم. از لحن او شرمنده شدم. می‌دانستم که راست می‌گوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال فقط به فکرم رسید که با خشوع از او یک درخواست بکنم: «برادر سهرابی، می‌دانی که نیروها کم شده‌اند. کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد. اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم حتماً به مرخصی می‌فرستمت.» او هم سرش را پایین انداخت و همان جا ماند. تقدیر چنین بود که او شب بعد در دژ نهر جاسم در شلمچه شهید شود و دخترش را نبیند... 📚 از کتاب 📍 خاطرات 📝مصاحبه و تدوین 📌 🌀 کتاب بخوانیم:: @sn_shop