خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیست_و_یکم
#افغانستان_تا_لندنستان
با طرح موافقت کردم و از سفارتخانۀ آمدم بیرون. به محض بیرون آمدن یک تلفن عمومی پیدا کردم به برادرم زنگ زدم: «هیچ کار نکن. بذار فعلا همه چی سر جاش بمونه.»
آن شب را هم باز در خانۀ خودمان گذراندم. در این مدت توانسته بودم هوش و حواسم را جمع کنم. متوجه شدم که محال است آنها مرا در خانۀ مادرم بکشند. چون شدیدا به این خانه احتیاج داشتند: برای انبار کردن سلاح، برای آمدن و رفتن جوانهایی که میخواستند به جبهه نبرد بروند، برای تهیۀ نشریۀ انصار. اگر میخواستند مرا بکشند، حتما در جای دیگری میکشتند.
فردا صبح زود از خواب بلند شدم.پیش از رفتن سری به اتاق نبیل زدم. گفتم: «امروز هم مثل دیروز. اگه تا ساعت یک بعد از ظهر از من خبری نشد همه چیز رو ببر و بریز توی کانال آب.»
مشخص بود اظطراب دارد. پرسید: «رفتی سراغ پلیسا؟»
گفتم: «نه، سراغ پلیسا نرفتم. دارم یه کار دیگه میکنم ولی نمیتونم بهت بگم چه کاری.»
ساعت 9 و 56 دقیقه در سفارتخانۀ بودم. در اتاق انتظار نشستم. ساعت 10 و 3 دقیقه مردی که بارانی به تن داشت از یکی از اتاقها آمد بیرون و راه افتاد سمت من. به نظر چهل و چند ساله میرسید. چهرهاش هیچ چیز متمایزی نداشت. خاطرم هست که در نگاه اول، به نظرم رسید معلم باشد.
روبرویم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد: «بُنژوغ (سلام). اسم من ژیله.» دست دادم. بدون اینکه لحن صدایش یا حالت چهرهاش هیچ تغییری داشته باشد گفت: «من الان از سفارتخونه میرم بیرون. 3 دقیقه دیگه تو هم بیا. منو میبینی که یه گوشه ایستادم. من راه میافتم، تو هم دنبالم بیا. موقع حرکت بذار فاصلۀ مناسبی بینمون باقی بمونه. حدود 30 دقیقه راه میرم. بعد جلوی ویترین یه فرشفروشی میایستم. لطفا اونجا بیا کنارم. بعد یه جا میشینیم صحبت میکنیم.»
ژیل چرخید و راه افتاد به سمت بیرون ساختمان. کمی بعد من هم رفتم بیرون. دیدم در گوشهای (حدود 50 متری ساختمان) ایستاده و سیگار میکشد. چرخید به سمت راست و راه افتاد به سمت خیابان 44. من هم دنبالش رفتم. چند بار به خیابانهای مختلف پیچید ولی اکثرا از خیابانهای شلوغ میرفت. کلی آدم در پیادهروها بودند و همین باعث میشد گاهی از دیدم خارج شود ولی هر بار سریعا پیدایش میکردم. به اندازۀ تقریبا چند صد متر بینمان فاصله انداخته بودم و از پیادهروی روبرویی دنبالش میکردم.
بعد از حدد نیم ساعت حس میکردم خسته شدهام، و عصبانی. میدانستم میخواهد مطمئن شود و ببیند کسی مرا تعقیب میکند یا نه، میخواست ببیند کسی همراه خودم آوردهام یا نه. بعد از هر چند صد متر، یک ماشینِ مشخص به چشمم میخورد. یک ماشین آودی سیاه که یک زن موبور پشت فرمانش نشسته بود. متوجه بودم که آن ماشین دارد تعقیبم میکند، قدم به قدم. یک مرد دیگر هم با بارانی قهوهای بود که سه بار دیدمش: یک بار روزنامه دستش بود، یک بار داشت در خیابان خوراکی میخرید و یک بار هم در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود. من یک عمر در مغرب از بین جمعیت نیروهای پلیس را شناسایی میکردم [تا گیرشان نیفتم]، و این قبیل کارها برای من یک بازی بچگانه به نظر میرسید.
#قسمت_بیست_و_یکم
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530