💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سی_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم
نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده
باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته
بود که با کلماتش قد علم کرد :»درسته ما شیعه های داریا
چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که
دستشون به حرم برسه!« و گمان کرده بود من هم از اهل
سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد :»خیال کردن
میتونن با این کارا بین ما و شما سُنی ها اختلاف بندازن!
از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما
شیعه ها، وحشی تر شدن!« این همه درد و وحشت جانم را
گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید
که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :»یه لحظه نگهدار
سیدحسن!« طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را
متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان
بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
:»من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!« دیگر منتظر پاسخ
ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت
با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم
میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو
چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان هایم را به هم فشار
میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را
گشود :»خواهرم!« چشمم را باز کردم و دیدم کمی به
سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر
و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده
بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی ام خجالت کشیدم. خون پیشانی ام
بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش
زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
:»خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!«
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و
او بیکسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید :»امشب
جایی رو دارید برید؟« و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی
آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این
شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه-
ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم
طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در
خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍