دور شاهین در تمام مدتی که به من تایپ و سرعت عمل رو یاد میداد ،سعی میکرد .فقط و فقط رو کار تمرکز کنه،واین باعث شد که بهش اطمینان کنم،البته این ملاقاتها دور از چشم بقیه اعضای شرکت بود وفقط آقای سرایدار که بود که از این موضوع خبر داشت و هوای شاهینو نگه میداشت. این دیدارها باعث شده بود ،بیشتر وقتها به شاهین فکر کنم و خودم هم خبر نداشتم که دارم دلمو دستش می سپارم . یه روز شاهین بعداز تمرین گفت: خب خانم خانما شما کامل واردی. راستی هنوزم شراره چیزی بهت نداده تایپ کنی؟ گفتم: نه،فکر میکنه دیگه خیلی خنگم... خندید و گفت: به جاش خیلیم باهوشی ،امروز ترتیبی میدم که از تایپ کردنت استفاده بشه گفتم: چطوری ؟ صورتشو نزدیک کرد و گفت: از خودت مطمئن باش،قوی و محکم،مگه نگفتی نمی خواهی حرف بخوری! عمل کن. صورتم سرخ شد ،با ناراحتی داشتم وسایل اضافی رو جمع میکردم ،گفتم: یعنی دیگه کلاس ندارم؟؟ شاهین خندید و گفت: دیگه تو شرکت همو ملاقات نمی کنیم. اما اگه دلم برات تنگ بشه بیرون از شرکت که میتونم همدیگرو ببینیم. بااینکه میدونستم پدرم سختگیره،اما با اشاره سر به شاهین اطمینان دادم که میشه. بعداز چند دقیقه شاهین بیرون رفت. داشتم به شاهین و تموم شدن ملاقاتهای شیرینمون فکر میکردم که یهو صدای شراره منو از دنیای خودم بیرون کشید . « هی سلام کجایی؟؟ یا خودش میاد یا نامه اش» بعد زد زیر خنده سلام کردم و جابه جا شدم . نزدیک های ظهر بود که شاهین اومد داخل شرکت،از دیدنش گل از گلم شکفت،سلام کردم و پرسیدم: الان؟ شاهین آهسته گفت : آره عزیزم الان سرمو پایین انداختم ،اما تو دلم برای جملات شاهین قنج میرفت. سرمو که بالا کردم،دیدم شاهین هنوز ایستاده ‌و داره اثر کلامشو تو حرکاتم جستجو میکنه ،تا نگام تو نگاهش افتاد گفت: چند دقیقه دیگه کودتا میکنی ،آماده باش. به طرف اطاق فرزاد خان میرفت که شراره با صدای بلند گفت: به به آقا شاهین.....خوبی ؟ کجا با این عجله ! چایی و کیکی به ما افتخار بده میل کنیم. شاهین جواب سلام دادو تشکر کرد و رفت داخل شراره در حالیکه استکانش دستش بود گفت: عجیب نفوذ ناپذیره این پسره اووووف! صدای شاهین و فرزاد بلند شد،فرراد گفت: به جای تو یه کمک کنارش گذاشتم نمی دونم چرا هم اشتباهش زیاده هم کند کار میکنه شاهین هم میگفت: فرزاد خان ،خانم صالحی اگر کار یاد نگرفته بگذارید بره بخش بسته بندی یکی دیگه رو بیارید دیگه،اینطور نمیشه که... فرزاد با حرص درو باز کردو گفت: صادقی چرا به کمکت کار نمیدی؟ کارات زیاده به همون اندازه اشتباهاتت هم زیاد. شراره با عشوه و ادا اطوار گفت: چکارش کنم......یاد نمی گیره....کند دیگه.. فرزاد خان رو به من گفت میخوای چکار کنی؟ در حالیکه آب دهانمو قورت میدادم یه نگاهی به شاهین کردم و با ترس گفتم: میخوام کارکنم. فرزاد گفت: بفرما اینم کار! وچند برگه جلوم گذاشت. شراره از جاش بلند شد و دست به سینه به دیوار تکیه دادو با نیشخند نگام میکرد . برگه هارو مرتب کردم,ا ما لرزش دستم زیاد بود.دوباره از فضای صحبت بین فرزاد و شراره استفاده کردم و ملتمسانه به شاهین نگاه کردم.شاهین چشمکی زد و دستشو به علامت آرامشت رو حفظ کن تکون داد. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم. تمام دقتم رو جمع کرد.به جز دستگاه و کلمات و دکمه ها نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم،تند تند تایپ کردم. شراره اومد ورقه اول رو گرفت جلوی فرزاد خان ،ولی من که دیگه استرسم کم شده بود به کارم ادامه دادم .ویه ورق دیگه تایپ کردم که فرزاد خان اومد جلو و دوتا دستشو حائل کردو گفت: چرا پس تایپ نمیکنی؟ گفتم : شرارجون ،اجازه بدن چشم شراره پرید تو حرفمو گفت : یه دستگاه بیشتر نداریم! فرزاد و شاهین رفتن تو اطاق ،فرزاد تصمیمی گرفت که تا همین الان میگم کاش مهارتم رو رو نمی کردم و تو بخش بسته بندی میموندم. بعد از رفتن اونا ،شراره یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه می خواست جلوی عصبانیتش رو بگیره گفت: مثلا که چی رو نمیکردی؟ https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca