#پارت۲۶
#نزدیکهای دور
یه روز صبح که سرگرم اوامر شری جون بودم،فرزاد خان بایکی از کارگرا اومد داخل در حالیکه ،اون کارگر یه بسته بزرگ رو حمل میکرد.باهم به اطاق رئیس رفتن،
شراره رفت تا سرو گوشی آب بده ،سریع برگشت و گفت: یه دستگاه بهتر آوردن،فکر کنم من باید برم داخل بشینم.
خودکار و ساعت مچیشو که معمولا روی میز میذاشت و تو کیفش گذاشت و خودشو مرتب کرد.
بعد از چند دقیقه،فرزاد خان اومد بیرون و گفت: خانم صالحی بیا ببین جای دستگاه مناسب هست.
میخوام خوب مسلط باشی .
در حالیکه به شراره نگاه میکردم به طرف اطاق فرزاد خان رفتم.
شراره محکم کیفشو رو جای من کوبید و دیدم که صورتش رنگ عوض کرد.
داخل که شدم بایه دستگاه بهتر روبه رو شدم که از نظر شکل و قیافه سرتر بود و مطمئنا کارایش بهتر،اون دستگاه دائم گیر میکرد و اذیت میشدیم.
نشستم پشت میز و گفتم خوبه ،ممنون
فرزاد خان گفت: از این به بعد برای رونوشت قراردادها میایی و جلوی مشتریها تایپ میکنی،صدای این دستگاه خیلی کمتره.
چشمی گفتم و خواستم برم بیرون که گفت: وسایلتو بیار اینجا
خوشحال بودم از اینکه کارم راحتر شده بودو خودی نشون داده بودم،اما اگر تو اطاق میبودم کمتر میتونستم شاهینو ببینم واین ناراحتم میکرد.
برگشتم وسایلمو بردارم دیدم شری جون که چشماش قرمز شده گفت: خلاصه با عشوه و ناز بلدم و واردم رفتی زیر بال و پر فرزاد خان...خدا شانس بده والا
جوابی ندادم چون میدونستم دلش پره
چند روزی تو اطاق بودمو سفارشهارو ردیف میکردم که یه روز صدای شاهینو از پشت در شنیدم، دلم پر میکشید که برای چند لحظه ببینمش،تمام حواسم
به صداهای بیرون بود که در باز شدو شاهین اومد داخل
خیلی فرز طوریکه فرزاد خان متوجه نشه یه تیکه کاغذ کنار ورقه های روی میز گذاشت.
سلام کردم و بایه چشمک جواب سلاممو داد و رفت پیش فرزاد تا لیست خرید رو برای تأیید نهایی نشون بده
منم از فرصت استفاده کردم و کاغذ و باز کردم ،نوشته بود:
«برای ساعت ناهار تو رستوران خیابون بغلی منتظرتم»
این قشنگترین پیامی بود که می تونست رویه کاغذ نوشته بشه و دلمو شاد کنه،در حالیکه سعی میکردم خنده رو لبامو مخفی کنم ،باتکون دادن سر دعوتشون قبول کردم.
ساعت ناهار آقا فرزاد اومدو گفت: برای ساعت ناهار غذا سفارش دادم
باهم غذا میخوریم.
نگام رو چشمای فرزاد موند و دلم پیش شاهین ،انگاری تمام دنیا برام تیره و تار شد.
با صدای لرزون یه تشکر کوچولو کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.اما یه طوری باید به شاهین میگفتم که اجازه ندارم خارج بشم.
بنابراین به فرزاد گفتم: میرم بیرون دستامو بشورم،به نگاهی کرد و قرمزی صورتمو که از عصبانیت بود گذاشت به حساب خجالت و در حالیکه چشماشو رو اندامم میچرخوند گفت: کی از این خجالت بیرون میایی!؟ دلم میخواد باهم راحت باشیم،بیخود تورو تو اطاق خودم نیاوردم .تهمینه حواست به منه؟
اسممو که صدا زد ازش بدم اومد،به صورتش نگاه کردم و گفتم :حواسم هست ،فعلا...
واومدم بیرون از اطاق
سریع به طرف در خروجی رفتم که دیدم دم در خروجی شراره داره با یکی حرف میزنه،کلافه شدم نمی دونستم چکار کنم.
یاد سرایدار شرکت افتادم،نزدیک اطاقکش شدم که دیدم داره برای خوردن ناهار آماده میشه ،ازش خواهش کردم به شاهین پیام برسونه که نمیتونم بیام .اونم قبول کرد.
برگشتم داخل و دست و صورتمو شستم،تا قطره اشک هایی که ناخواسته رو صورتم نشسته بود رو پاک کنم.
داخل اطاق فرزاد خان که شدم دیدم میز ناهارو چیدن وفرزاد منتظره تا من بیام.
با بی میلی تمام شروع کردم ،اما چندتا دونه برنجو نمیتونستیم قورت بدم،بغض گلومو فشار میداد و تمام مدت آرزو میکردم کاش یه لحظه شاهینو میدیم و عذر خواهی میکردم.
من چند قاشق خورده بودم و فرزاد غذاشو تموم کرده بود،باهر قاشقی که میبلعید ،یه نگاه به من میکردو بیشتر منو عصبی میکرد.
هنوز سر میز ناهار بودیم که در زدن،فرزاد یه نگاهی به در کردو گفت: بهشون گفتم وقت ناهار مزاحمم نشن و با حرص، بلند گفت : بیا...
در که باز شد از خجالت، دلم می خواست تو زمین فرو برم.
شاهین اومد داخل یه لحظه مکث کردو بعد با عذر خواهی وارد شد.
فرزاد گفت: بیا بیا پسر من غذامو تموم کردم این خانم کوچولو داره با غذاش بازی میکنه.
شاهین به نگاهی به من کردو دستشو مشت کرد و یه ضربه رو میز کار من زد.
پاشدم و گفتم : ممنون فرزاد خان
فرزاد با لودگی تمام گفت: بشین عزیزم باتو کاری نداریم،غذاتو بخور
داشتم دیونه میشدم،حالا چه اصراری بود جلو شاهین اینطور صحبت کنه ؟ با دستهایی که شاهین متوجه لرزشش شد داشتم بشقابهارو بر می داشتم که شاهین گفت: بگذارید آقا جمال میاد جمع میکنه.
شاهین نمیدونست با این حرفش چه باری از دوشم برداشته.
رفتم سر میز خودم نشستم و تمام مدت سرم پایین بود .فقط متوجه شدم شاهین یه فاکتورو بهونه کرده بود تا بیاد داخل...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca