#پارت۵۹
#نزدیکهای دور
بعداز رفتن مامان و بابا ،یه دوش گرفتمو سرحال شدم،ساعت حدود ده بود،شیطنت کردمو یه پیام دادم به سامان که: سلام عزیز دور از نظرم،خوبی؟سامان یه چیزی ازت می خوام که نه نیاریا،وگرنه دلخور میشم.
سامان: سلام خانم گل صبحت بخیر،خوبی؟ بفرما عزیزم،جون بخواه!!!
من: تا یه ساعت دیگه میخوام ببینمت!
یه مکث کوتاه کرد،بعد گفت: شدنی هست به نظرت؟
گفتم:آره ،من بخوام تو نمیتونی؟؟
سامان گفت: باشه،هواپیمام آمادست ،الان پرواز میکنم!!!
بعد آدرس یه پارک رو دادم و گفتم بیا اونجا هواش عالیه!!منم میخوام برم اون پارک،منتظرتم.
بعد خداحافظی کردم،جالبه لو داد بازم،نمیدونم چرا مقاومت میکرد؟
رفتم جلوی آینه و به خودم حسابی رسیدم ،یه پالتو کرم رنگ پوشیدمو یه شال شاد پسته ای رنگ سرم کردم،خیلی سریع آماده شده بودم،بنابراین کمی لفت دادم تا زمان بگذره ،سر ساعت یازده تو پارک بودمو قدم میزدم،هوای اسفند ماه فوق العاده است،زمین داره گرم میشه،بوی عید میاد،مردم تکاپوی بیشتری دارند ،واین سرزندگی یه بمب انرژی مثبته که با انفجارش همه رو شاد میکنه.
دستمو تو جیب پالتوم بردم،سرمو به طرف آسمون کردمو عمیق نفس کشیدم.تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم میون دستای کسی حبس شدم،چشمامو بستمو گفتم: دیدی تونستی زیر یه ساعت خودتو برسونی؟؟
صدایی نیومد .......چرا سامان چیزی نمیگه.....نگران شدم چشمامو باز کردم و گفتم: چرا چیزی نمیگی؟؟
:: میخوام بیشتر تو بغلم باشی!
............قفل دستای حلقه شده ی رو تنمو باز کردمو دور شدمو گفتم: بی شرم ،توخجالت نمیکشی،چرا ولم نمیکنی؟؟دیونه شدی؟؟
بابک گفت: آره دیوونم چکار کنم باورت بشه؟ چکار کنم روی خوش بهم نشون بدی؟؟ .....
نذاشتم ادامه بده گفتم: هیچی اصلا دورو بر من نباش ،زیاد که پاپی من بشی بیشتر متنفر میشم ازت....
دویدمو خودمو رسوندم به ماشینم،سریع سوارشدمو از پارک دور شدم.
به سامان پیام دادم که بهتره بریم یه کافی شاپ ،هوس یه کاپاچینو کردم.
سامان: باشه عزیزم ،رسیدم جلوی پارک ،الان دور میزنم.
آدرس کافی شاپو دادم وخودم رفتم داخل
حدود نیم ساعتی نشستم اما از سامان خبری نشد،شماره سامانو گرفتم تا بپرسم کجاست؟؟
بعداز چندتا بوق سامان گوشی رو برداشت...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca