دور خیلی نامرده،تمام زندگیمو زیرپاش ریختم،ازم استفاده کرد ،بعد مثل یه دستمال کثیف مچاله ام کردو دور انداخت،به یادش آوردم که چه قولهایی بهم داده بود،چه حرفهای قشنگی برام میزد،همیشه احساساتی و گرم بود،اماگفت: گاهی اوقات باید برای به دست آوردن ها دروغ هم گفت!!!عشقم ناب بود،حقیقی بود،باورش کردم،بی آبروم کرد ،بهش معترض شدم،گفت مال خودمی،اما وقتی سیر شد ،رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد،مورد مضحکه عام وخاص شدم،وقتی میرم تو اطاقش ،میبینم که چشمای پرسشگر منو مسخره میکنن،اما واقعا نمیدونن،درک نمیکنن من چه حالی دارم😔 اینا پیامهایی بود که آشا برام فرستاده بود،حالم بد شد دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم،آشا فکر میکرده ،بابک عاشق سینه چاکشه!!! پرسیدم : خودتو اذیت نکن،عزیزم اون اصلا عین خیالش نیست،اماتو داری از دست میری! آشا: امروز صبح تعقیبش کردم. من: کجا!؟ آشا: پارک شاندیز اوووووف خدای من آشا: وقتی دیدم پشت سرت داره میاد،اول فکر کردم باهم قرار دارید،وقتی بغلت کرد،پاهام سست شد،اشکای گرمم نمیذاشت چشمای وقیحشو نگاه کنم،دستمو رو چشمم کشیدم که دیدم ازش دور شدی و فرار کردی،دلم آروم شد که لااقل اونی که داره منو از بابک جدا میکنه تو نیستی! میخواستم برم جلوشو تف کنم تو صورتش،رفتم طرف ماشینش،داشتم بهش نزدیک میشدم که آقای پژواک رو جلوی ماشینش دید و شروع به صحبت کرد. گفتم: آره امروز انتظار بابکو نداشتم!! آشا: متوجه شدم منتظر کس دیگه ای هستی،چون اولش مقاومت نکردی!! نمی خواستم پیش آشا لو برم ،گفتم: حس کردم پدرمه،چون قرار بود همدیگرو اونجا ببینیم. آشا: خیلی دلخورم،اما آیدا هنوز دوستش دارم،هنوزم وقتی میبینم نمیتونم بی تفاوت باشم. نمیدونستم چی بگم،اما احساس کردم،با خودش خلوت کرده،براش نوشتم: اگر کمکی از من بربیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ،فقط بگو💋 صبح شنبه برای رفتن به شرکت،حس و حال خوبی داشتم،به خودم حسابی رسیدم،از آرایش و مانتو تا عطرخوش،مامان تا منو دید گفت: به به این تولده هنوز از راه نرسیده کار خودشو گرد. رفتم جلو چگونه اش رو بوسیدم دل تو دلم نبود که اول اطاقمو ببینم،بعد سامانو تو اطاقم . به شرکت که رسیدیم،مامان و بابا داشتن آروم گفتگو میکردن,ازشون فاصله گرفتمو رفتم داخل شرکت،منتظر آسانسور نشدم و با ذوق پله هارو دوتا یکی کردم،جای مامانم خالی که بهم بگه: دختر باید متین باشه,خصوصا تو یه محل عمومی ،بپر بپر نکنه،شیطنت مال خونه است و بس!! رسیدم پشت در اطاقم،دستگیره درو پایین کشیدم که متوجه شدم در قفله.وای خدای من،کلید دست بابکه ،فکر میکردم لااقل امروز قیافه اش رو نبینم.! رفتم دبیرخونه،آشا تنها بود،جلو اومدو دست داد و گفت: عذر میخوام دیشب زیاده روی کردم،! گفتم: خواهش میکنم،از اینکه بهم اطمینان کردی خوشحالم. در باز شد و همکار کناریش که یه دختر لوس و وارفته بود اومد داخل،یه ناله ای کردو گفت: اه....... این پژواک دیگه شورشو درآورده ،سه دفعه است رفتم پیشش،همش بهونه میاره و میگه مشکل شما ،جدی نیست! آشا گفت: خب راست میگه،بنده ی خداسرش شلوغه،چند وقته اومده بیشتر از همه داره کار میکنه. با حرص دندونامو بهم سائیدمو به دختره نگا نگا کردم،معلوم بود,بیخود میره پیش سامان. آروم به آشا گفتم: کلید اطاقم دست بابکه،اما دوست ندارم تنها برم تو اطاقش ،همراهم میایی؟! آشا یه مکث طولانی کردو بعد گفت: میترسم منو ضایع کنه. گفتم: جلوی من جرإت نمیکنه،اما بهتره بدونه ما باهم رابطه داریم... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca