تا روز چهارشنبه ،حال و حوصلم سرجاش نیومد،نه شوخیهای بابا،نه سرزندگی مامان بابت جشن و کارهاش،نه اذیت کردنهای نگار که میخواست تحریکم کنه تا از لاک خودم بیرون بیام،سامان رو تقریبا هرروز میدیدم،واونم هم متوجه شده بود که از جشن تولد دوری میکنم،خیلی باهام صحبت کرد که نباید شادیهاو روزهای خوش رو از دست بدی،چون بعدها افسوس میخوری،ازم میخواست خوشحال باشم،حتی اگر جشن باب طبعم نیست،میگفت: باید از مادرم بخاطر صرف همچین زمانی و تلاشش تشکر کنم،واینکه قدر نشناسیه که مامانمو دلسرد کنم! اما دست خودم نبود،...اگر خانواده ثبوتی نبودن میشد گفت،یه تایمی برای فراموشیه تا آدم از اطرافیانش انرژی بگیره ،اما با وجود این خانواده ،بیشتر انرژی از دست میدادم. چهارشنبه صبح تو اطاق کارم بودم که بابا به در اطاقم زد و درو باز کردو اومد داخلو گفت: به به تا امروز وقت نکردم بیام پیشت ،خوبه اطاق سرحالی داری،شاد شاد!!! بعد یه مکثی کردو گفت: این سلیقه بابکه که اطاقتو اینطوری تحویلت داده؟ گفتم: مامان و بابک اینقدر بی احساس حرف زدم که بابا سریع برگشت طرفم و گفت: چرا اینقدر تلخ، چی شده که چند روزیه زندگی رو به خودت سخت گرفتی؟ گفتم: هیچی...فقط دلم میخواهد پنج شنبه و جشن و مهمونی و اینجور تشریفات زودتر بیاد و تموم بشه و بره بابا پدرام: تو بخاطر چند ساعت که هنوز نیومده یه هفته ماتم گرفتی؟؟ گفتم: بابا اصلا خوشم نمیاد خانواده ثبوتی باشن،از همه بدتر بابک دستمو گرفت و گفت: دلیل گفتم: دوست ندارم بیان همین گفت: دلیل..؟ گفتم: بابک اونی که مامان فکر میکنه نیست،وحتی اگر فکر میکنه بابک تغییر میکنه هم امکانش نیست همچین چیزی بشه،بابک برای به دست آوردن هاش به قول خودش،میتونه نقش بازی کنه.... بابا نزدیکم شد و گفت: اینارو مطمئنی؟ سرمو پایین آوردمو گفتم: درک کردم،بهم ثابت شده!!! بابا گفت: آیدا نباید بخاطر اینکه از کس دیگه ای خوشت میاد،کس دیگه ای رو خراب کنی!!! بهش نگاه کردمو گفتم: من اینقدر شجاع هستم که اگه پسری بیاد خواستگاریم ،اما من نخوامش ومشکلی هم نداشته باشه،در حقش نامردی کنم... باگفت: درستش همینه آفرین،فقط بذار فردا تموم شه ،هیچکس تورو به زور وادار به ازدواج نمیکنه ،من پشتتم اما میخوام همه چی تو آرامش حل بشه. چشمامو بهش دوختمو گفتم: شما سامانو تو شرکت آوردید؟؟ بابا: توهم که حرف مامانتو میزنی پارتی سامان از من بزرگتره،پارتیش بابابزرگته خندیدم و تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. گفتم: تحقیقاتتون در مورد سامان هنوز تموم نشده؟ بابا پدرام یکه خوردو چشماشو ریز کردو گفت: کدوم تحقیقات؟ گفتم: بابایی از من نمیتونید چیزی رو مخفی کنید،متوجه شما هستم!! بابا خندید و گفت: یه مرحله اش مونده !! https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca