🔰 روایت بیستودوم | «آب، بابا، قهرمان»
🔺برای واردشدن به غرفۀ کودک، کفشهایم را باید دربیاورم. دورتادور غرفه، صفحههای کتاب «پینمایِ از چیزی نمیترسیدم» کنار هم ورق به ورق به نمایش درآمده. روی صندلیهای سفید هم، پر است از بچههایی که کلماتِ یکدیگر را متوجه نمیشوند، اما دور یک میز جمع شدهاند و با حرکت مدادرنگیها روی صفحه نقاشی، به سلیسترین زبان دنیا گفتوگو میکنند.
🔺هرکدامشان قصه و حکایتی دارند. از زبان شیرین و کودکانۀشان، صادقانهترین حرفهای جهان را میتوان شنید؛ حرفهایی که گاهی تلنگری است برای دنیای آدمبزرگها.
🔺طاها اهل تبریز است، سفید و دوست داشتنی؛ مثل گلوله برف در زمستان. شش، هفتسال بیشتر ندارد. با دقت مشغول رنگآمیزی برگهای است که خانم مربی با چند مدادرنگی کوچک و بزرگ جلوی دستش گذاشته.
🔺از او دربارۀ موضوع نقاشی میپرسم. بدون اینکه سرش را از روی برگه بلند کند میگوید: «یه آقاهه است که داره نماز میخونه، فکر کنم حاج قاسمه».
🔺طاها چه جایزهای دوست داری از شهید سلیمانی بگیری؟
این بار سرش را بلند میکند، نگاهی به سقف بالای سرش میاندازد و میگوید: «میخوام بهش بگم حالا که من نقاشی شما رو رنگ کردم، شما هم یه بار باید بیای خونمون.»
🔺فاطمه از کرکوک آمده، ده سال دارد. از بچههای همشهریاش شنیده که اینجا غرفهای برای بازی کودکان است. عراقی است اما حاج قاسم را خیلی خوب میشناسد. میگوید او را آمریکاییها کنار فرودگاه بغداد شهید کردهاند. او مرد بزرگی بوده. من نمیتوانم دربارۀ او زیاد حرف بزنم . ولی خیلی دوستش دارم.
🔺ساعت اتاق بازی کمکم به پایان میرسد، اما بچهها همچنان مشغول بازی و سروصدا هستند.
هنوز کمی وقت دارم تا با مصطفی هم صحبت کنم. او هم اهل کرکوک است. با اینکه فقط 12 سال دارد، خادم مضیفی است بین مسیر نجف تا کربلا.
🔺همان سوالی که از طاها پرسیده بودم، تکرار میکنم؛ «دوست داری چه جایزهای از حاج قاسم بگیری؟» جواب مصطفی شنیدن دارد؛ «آرزو دارم از حاج قاسم جایزه بگیرم و آن هم اینکه در سپاه او باشم».
🔺اینجا بچهها با هم نقاشی میکشند، با هم بازی میکنند، با هم شعر میخوانند اما در آخر با کلمات مشترک برای ما از قصههای واقعی میگویند؛ از آب، از بابا، از قهرمان.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir