تاریکیِ خرابه، حالا جایش را به نور داده اما باز هم چشمان دخترک، سوی دیدن ندارد... چشمانی که از شدت گریه، قرمز شده‌اند و متورم... حالش خوب نیست... اصلاً کی حال معشوقِ دور افتاده از عاشق، خوب بوده؟ تمام بدنش درد می‌کند اما زخم فراق بابا چیز دیگری است... چیزی که جلویش گذاشتند اما شبیه بابا نیست آخر بابا با آن قد و بالا کجا! و این تشت خون آلود کجا... دستان کوچک و لرزان، دستان خاک آلوده، قدم جلو گذاشتند و روپوش تشت را کنار زدند... شاید کمی جا خورد، سنش کمتر از آن است که بتواند درک کند سری دور از بدن را... با بغضی سنگین از عمه پرسید: این سَرِ کیست؟ وقتی گوش‌های کوچک و زخمی‌اش شنید که این سَرِ باباست، شبیه غنچه ای به وقت گل شدن، آغوش باز کرد... سر را محکم بغل کرد، حالا نوبت جبران بغل‌های بابا بود... حالا وقت زمین گذاشتن دلتنگی‌ها بود... حالا وقت آن رسیده بود که سؤال‌هایش را از بابا بپرسد... چه کسی مرا یتیم کرده؟ چه کسی رگ گردنت را بریده... صدای دخترک، خرابه و خرابه نشینان را به اشک نشانده بود... او، دلتنگ بابا بود، بابایی که مثل همیشه مهربانی را در حق دخترک تمام کرد و او را با خود به مهمانیِ فرشتگان بُرد... 💚 کربلایی‌ها 💚 •●@karbalaah●•