#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهل
مازار متواضعانه سر پایین انداخت: نه بابا وظیفه ام بود؛ چه خبر سر حالی؟سیاوش با اندوه گفت: فکر نمی کنم به این زودی ها سرحال بشم.مازار متاسف گفت: حق داری؛ واقعاً سخته. بازم تسلیت میگم؛ خدا به همهتون صبر بده.سیاوش با حجم بزرگی از غم که به وضوح در صدایش هویدا بود، گفت: خیلی جوون بود؛ خیلی هم ناگهانی شد. هیچکدوممون فکر همچین اتفاقی رو نمی کردیم؛ یک جوری تند و سریع اتفاق افتاد که هنوزم تو شوکیم. اصلاً نفهمیدیم چی شد که این بلا به سرمون اومد.مازار متاثر از حال به هم ریخته سیاوش گفت: واقعاً حق دارین؛ فاجعهی بزرگی بود. خدا صبر بده.سیاوش دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت: ممنون؛ مزاحمت نمیشم، تازه از راه رسیدی، حتماً خسته ای. بعداً می بینمت.مازار هم دست سیاوش را به گرمی فشرد و گفت: باشه حتماً میام می بینمت.سیاوش که رفت؛ مازار عینک آفتابی اش را برداشت و با نگاهش یک دور کامل در باغ زد و گفت: این باغ منه یا اشتباهی اومدم؟!آیلار لبخندی زد و گفت: خیلی نگران باغت بودی درسته؟مازار سر بالا انداخت و گفت: نه اتفاقاً خیالم راحت بود که دست خوب کسی سپردمش.آیلار به سمت ساختمان رفت و گفت: بیا بریم چای برات بریزم؛ چای تازه دم.مازار روی صندلی های حصیری که خودش دوسال پیش برای باغ سفارش داده بود نشست و گفت: اگه به جای چای، یک لیوان آب خنک بیاری خیلی بهتره ..کیسه توی دستش را روی میز گذاشت و گفت: راستی غذا گرفتم. فقط سرد شده اگه زحمت گرم کردنشو بکشی ممنون میشم.آیلار دستش را به سمت کیسه روی میز برد و گفت: یعنی اینجا یک لقمه غذا پیدا نمیشد که غذا گرفتی آوردی؟مازار پا روی پایش انداخت و عینکش را که هنوز دستش بود روی میز گذاشت و گفت: به قول بابام مهمون سر زده غذاش پای خودشه.آیلار نزدیک در ایستاد و گفت: دیروز که زنگ زدی نگفتی میایی؟!مازار سرش را پشتی صندلی نکیه داد و گفت: آره. اتفاقی شد ....امروز یکهو هوس چلو کباب کردم. بذارش توی مایکروفر لطفا.آیلار با کمی خجالت سر پایین انداخت و گفت: مازار من کار باهاش بلد نیستم.مازار خندید از جایش بلند شد و گفت: حالا چرا مثل دختر بچه هایی که یکی چشم عروسکشون رو کور کرده لب و لوچه ات آویزون شده؟آیلار با حرص گفت: خوشت میاد اون خاطره رو یادم میاری؟مازار همانطور که می خندید گفت: اون میل به کشتن من که با یاد آوری این خاطره توی چشمات میاد خیلی با مزه ات می کنه.آیلار چپ چپ به مازار نگاه کرد و به سمت در ورودی رفت و گفت: بیا بریم غذا رو گرم کنیم. معلومه خیلی گرسنه وخسته ای.مازار باز خندید و پشت سر آیلار رفت.رابطه اشان مدام در حال بهتر شدن بود.بخصوص که بعد از مرگ علیرضا، مازار گاهی زنگ میزد و حرف میزدند.حرفهای معمولی اما پر از امید به آینده.در آشپزخانه مرد جوان دستگاه را روشن کرد.آیلار گفت: تا تو غذا رو گرم می کنی من برات یک شربت خنک درست می کنم.مازار غذاها را توی دستگاه گذاشت و گفت: کار باهاش اصلا کاری نداره. حتما باید یادت بدم.آیلار شهد شربت که شعله برایش درست کرده بود را توی پارچ ریخت.بوی هل و گلاب زیر بینی اش پیچید و گفت: آره یادم بده حتما ....این دفعه که عاطفه اومد قرار بودیادم بده ولی فراموش کرد.مازار در کابیت ها را باز کرد وپرسید: آیلار قهوه جوش رو کجا گذاشتی ؟یک فنجون قهوه درست کنم.آیلار لیوان شربت را به سمتش گرفت و گفت:یک لیوان شربت خنک بخور .قهوه رو بذار برای بعد غذا در حیاط روی همان میز و صندلی حصیری مشغول خوردن غذا بودند آیلار تکه ای کباب به دهان گذاشت و گفت: عمو شمارتو ازم گرفت میخواست بهت زنگ بزنه.مازار بعد از اینکه لقمه پر و پیمانش را قورت داد.با دقت به آیلار نگاه کرد و گفت:عموت به من زنگ بزنه؟! چیکار داشت باهام؟آیلار پاسخ داد: میخواد این باغ رو ازت بخره.مازار ابروی بالا انداخت و گفت:اونوقت در جریان هست که من قصد فروش باغمو ندارم؟....حالا باغ منو برای چی می خواست ؟اون که خودش سلطان باغه آیلار در لیوان خودش و مازار دوغ ریخت و گفت :میخواد بخرتش برای من .از نظر خودش یک جوری هوامو داشته باشه و یک کاری برام بکنه.مازار لیوان را برداشت وگفت :حالا یادش اومده که حواسش باید به تو هم باشه ؟آیلار در سکوت قاشقی دیگر از غذا به دهان گذاشت.مازار گفت :اگه دوباره بهت گفت بهش بگومازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره ....مازار گفت: البته اینجا اصلاً قابل تو رو نداره؛ همین الان هم مال خودته.همونطور که قبلا هم بهت گفتم تا هر وقت هر وقت که بخوای با خیال راحت اینجا بمون.اما میدونی که من اینجا رو خیلی دوست دارم اگه دوباره بهت گفت بهش بگو مازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره... ضمناً باغچه من در مقابل باغهای میوه اون چیزی نیست.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f