نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادونه نمی توانست انکار کند آن ته ته های دلش هما
انگار خاطرات برای یاد اوری بدجوری تلاش میکردند نگاهش را گرفت و دوباره به زمین دوخت هیچ علاقه ای برای خاطره بازی و یاد اوری گذشته نداشت.از امشب ته مانده های عشق را هم در قلبش دار میزدمازار باز گفت چرا ایستادی برو پیش بخاری مازار می دانست سیاوش کنار بخاری نشسته و این پیشنهاد را میداد؟خوب حتما می دانست خدای نکرده کور که نبود آیلار به سمت بخاری رفت و کنارش نشست سحر دستش را روی دست آیلار گذاشت و گفت خوشبخت بشی .آیلار به سحر نگاه کرد لبخندش را به روی او پاشید دستش را فشرد وگفت :ممنون.تو هم همینطورچند دقیقه که از نشستن آیلار و مازار گذشت سیاوش به سحر اشاره کردازجا بلند شدند و گفت خوب با اجازه اتون ما دیگه رفع زحمت می کنیم.شعله گفت :چرا به این زودی ؟سیاوش در پاسخ گفت :ما نمی دونستیم شما مراسم خواستگاری دارید وگرنه مزاحم نمیشدیم ،فقط اومدیم بگیم برای جشن روی کمک ما هم حساب کنید.بانو که در همان نزدیکی های سیاوش ایستاده بود گفت چشم حتما دستتون درد نکنه .شام بمونیدسیاوش تشکر کرد هر چه خانواده اصرار کردند قبول نکرد.می دانست صحبتها خانوادگی است و حضور او و سحر لزومی نداردبه سمت در رفت تا از خانه خارج شود منصور گفت :تا دم در باهات میام مازار سریع گفت :منصور جان اگه اجازه بدی من تا دم در باهاشون میرم.منصور متوجه شد که مازار با سیاوش حرف دارد سر تکان داد وگفت :باشه.مازار همراه سیاوش و سحر وارد حیاط شدند.نزدیک در حیاط که رسیدند مازار رو به سحر گفت سحرخانوم میشه من چند لحظه شوهرتون قرض بگیرم ؟سحر پاسخ داد :بله حتما مازار از سیاوش پرسید :با ماشین اومدین ؟ سیاوش پاسخ دادنه واسه دو قدم راه.مازار سویچ را از جیبش بیرون آورد و گفت اما من بخاطر سرما و خانوم جون ماشین آوردم .اگه اشکال نداره توی ماشین بشینید.البته حرفهای من چند جمله بیشتر نیست ولی خوب برف میاد توی سرما نمونید بهتره.سحر سویچ را از مازار گرفت و گفت :من توی ماشینم خیالتون راحت باشه سحر که رفت مازار درست رو به روی سیاوش ایستاد. در سکوت مقابل هم ایستاده بودندسیاوش سکوت را شکست و گفت میدونم که خوشبختش می کنی مازار سر تکان داد و گفت خوبه که میدونی .این مدت خیلی اذیت شد وقتشه که به آرامش برسه.سیاوش به مازار نگاه کرد تنها کسی که می تونه این آرامش رو بهش بده تویی.واقعا براش خوشحالم تو آدم خوبی هستی ..چند لحظه سکوت کردسپس گفت مازار ،آیلار دختر خوب و پاکیه .مبادا یک وقت ..مازار حرفش را قطع کردمن دیروز ،امروز به آیلار نرسیدم که نشناسمش .بیشتر از چشمام بهش اطمینان دارم میدونم از امشب که به من بله داده چشمش روی کس دیگه ای نمیره.سیاوش انگار می خواست خودش را مطمئن کند پرسید خوشبختش می کنی مگه نه ؟مازار پاسخ داد میدونی که خوشبختش می کنم سیاوش به نشانه تایید سر تکان داد میدونم .اینبار مازار پرسید تو هم زنتو خوشبخت می کنی مگه نه ؟همه حواستو میدی به زندگیت مگه نه ؟سیاوش محکم گفت همه حواسمو میدم به زندگیم تو منو می شناسی میدونی که نامردی و هوس بازی و بی شرفی توی کارم نیست .اون دختر دیگه برای من مثل لیلاست.مازار نفس عمیقی کشید و گفت غیر از این بود به سیاوشی که می شناختم شک می کردم.سیاوش دستش را جلو آورد وگفت خوب دیگه ما بریم شبت بخیرمازار هم دستش را میان دستان او گذاشت و گفت شب تو هم بخیرراهشان را از هم جدا کردندسیاوش به سمت بیرون و مازار به سمت ساختمان.چند قدم که فاصله گرفتند مازار به سمت سیاوش برگشت و گفت راستی سیاوش سویچ و بذار روی ماشین.وارد خانه شدبرف های نشسته روی موها و پالتو سیاهش را تکاندبه سمت بخاری که آیلار همچنان کنارش نشسته بود رفت و گفت خیلی سرده به آیلار که صورتش کمی نگران بود نگاه کرددخترک نمی دانست مازار برای چه رفته بود تا با سیاوش حرف بزندنگران بود مبادا تشنجی پیش آیدمازار لبخند آرامش بخشی زد لب زد همه چی رو به راهه آیلار نفس آسوده ای کشید و نگرانی از صورتش رفت.مازار همانجا نزدیک بخاری و البته به بهانه بخاری نزدیک آیلار نشست.فرشته پرتقالی که پوست کنده بود را توی بشقاب گذاشت.به عاطفه داد و گفت بی زحمت دست به دست کنید بدید مازار.سامان به شوخی گفت بابا این دیگه زن گرفت ،زنش باید هواشو داشته باشه تو هوای شوهرتو داشته باش.جمیله با جمله سامان نگاهی به پسرش کرد توی دلش حسابی قربان صدقه اش رفت.فرشته با خنده گفت چشم برای شما هم پوست می کنم آقا.سپس رو به جمع گفت میگم نظرتون چیه آیلار و مازار هم زودتر کارهاشون رو بکنن .جشن عقدشون با عقد بانو و شهرام یکی بشه.به جمیله نگاه کرد و گفت :مادر داماد تو که از اولش تا حالا ساکتی .الان نمیخوای نظرتو بگی؟جمیله باذوق به پسرش نگاه کرد و گفت هرطورکه جمع صلاح بدونه فرشته به شعله گفت نظر شما چیه مادر عروس ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f