نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوپنجم خانم بزرگ میگفت سابقه نداشته که جمشید اینطوری عم
دلم قـرص شده بود جمشید تا شب به عمارت برمی گرده.بعد از صرف شام هرکس به اتاق رفت.در نبوده جمشید زیاد با بقیه حرف نمی زدم و کسی هم به من کاری نداشت. حتی موقع شام هم کسی میلی به خوردن غذا نداشت. بدتر از همه من بودم که حتی لقمه های غذا از گلوم پایین نرفت و از شـدت استرس فقط آب میخوردم.من و ننه توی اتاق نشسته بودیم که صدای جمال از توی حیاط شنیده شد.زن داداش چشمت روشن جمال برگشت. نفهمیدم چطور از جام پریدم و به سمت در هجـوم بردم. چیزی که چشمم میدید رو باور نمی کردم .جمشید صحیح و سالم توی حیاط ایستاده بود و با خانم بزرگ صحبت می کرد. نزدیک بود از روی پله ها بخورم زمین که ننه دستم رو گرفت.رفتم سمت جمشید.جلوی چشم همه دستش رو گرفتم و گفتم کجا بودی جمشید؟ میدونی چقدر نگران شدیم؟خدارو شکر که صحیح و سالم اینجایی.جمشید دستشو توی دستم محکم کرد و‌گفت کاری توی روستای اطراف پیش اومده بود که نتونستم برگردم و حتی نتونستم بهتون خبر بدم.نفس راحتی کشیدم.نمیدونستم جمشید جلوی بقیه علت نیومدنش رو کـاربهونه کرد یا واقعا همینطور بود.هرچی که بود حالا کنارم بود و حاضر نبودم حتی لحظه ای بینمون دلخوری باشه.دیگه به هیچ چیز فکر نمیکردم و نه به دست شکسته ام،نه به جای کبودی سیلی.جمشید کنارم بود و همه ی وجودم آغوش گرمش رو میخواست. بااومدن جمشید ننه به اتاق عمه رفت.من و جمشید توی اتاق تنها بودیم.گرمای حضورش ارومم میکرد.اون هنوز کمی سرسنگین بامن برخورد میکرد و باهام زیاد حرف نمیزد اما من حتی ذره ای ازش دلخور نبودم.آخه آدم چطور میتونه از عشقش،از کسی که همه ی وجودشه کیـ.ـنه به دل بگیره.جمشید تمامِ من بود و با برگشتنش چندروزگذشته رو فراموش کردم.قلبم جوری میزد که میتونستم تپش هاشو بشمارم.دستی روی کبودی صورتم کشید و زیرلب گفت:متاسفم.کاش اونحرفو نمیزدی دیبا.تو چشماش خیره شدم و‌گفتم:بیا دیگه راجب این چندروز حرف نزنیم.چشماشو بست و باز کرد وحرفمو تایید کرد.و اونشب یکی از عاشقانه ترین شبای زندگیمون رقـم خورد.گاهی آشتی بعداز یک دعوا و دلخوری انقدر شیرینه که یادت میره چرا ازهم دلخور بودی.بااینکه جسمم هنوز داشت تاوان اون دلخوری هارو پس میداد،اما قلبم سرشار از عشق بود و عشق.با ضربه ای که به در زده میشد چشمامو باز کردم. نزدیک در شدم و گوشموبه در چسبوندم و گفتم:بله؟عزیزه بود که گفت:خانم،بفرمایین برای صبحانه.خانم بزرگ خواستن با شما وجمشید خان صبحانه بخورن.باشه ای گفتم و با جمشید رفتیم تا با خانم بزرگ صبحانه بخوریم.من و جمشید و خانم بزرگ توی اتاق تنها بودیم و از نبودن نسرین تعجب کردم.مشغول خوردن صبحانه بودیم و خانم بزرگ همونطور که چایی شیرینش رو هم میزد گفت مدتی که از زندگی بگذره و زندگی یکنواخت بشه،دعواهای زن و شوهری هم بیشتر میشه.میدونستم منظور خانم بزرگ چیه و سرمو به لقمه کردن پنیر گرم کردم.زیرچشمی به جمشید نگاه کردم که به قندون پراز قند خیره شده بود و انگار داشت به حرفای خانم بزرگ گوش میداد.خانم بزرگ ادامه داد تا بوده همین بوده.از قدیم الایام زن و شوهر بعد از یکی دو ماه بچه دار میشدن تا زندگیشون از یکنواختی بیاد بیرون.شما خیلی وقته که عروسی کردین و دیگه وقتشه بجه دار بشین. این درگیری ها هم علتش همینه که بهتون گفتم.اگر ارباب خدابیامرز زنده بود تا الان بچه توی بغلتون بود.اون خدابیامرز نمیزاشت که پسرش جمشید این همه مدت زن داشته باشه و بدون بجه باشه.قلبم داشت از جا کـنده می شد منتظر بودم ببینم جمشید چه جوابی به خانم بزرگ میده.جمشید چاییش رو سر کشید و گفت بله مادر جان حتما به حرفاتون فکر میکنم و اگر دیبا هم موافق بود به بچه دار شدن فکر میکنیم. لبخند روی لبم نشست این بهترین جوابی بود جمشید میتونست به مادرش بده.جمشید با اجازه ای گفت و بلند شد.خانم بزرگ رو به جمشید گفت دیگه بی خبر جایی نری پسرم. این چند روز همه ی ما به خصوص دیبا حسابی اذیت شدیم.جمشید سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون.با رفتن جمشید خانم بزرگ گفت:ازاینجا به بعدش رو به تو مسپارم دیبا،میدونم جمشیدخان بخاطر مشغله ای که داره به بچه دار شدن فکر نمیکنه،من گفتنی هارو بهش گفتم و حالا نوبت توئه که راضیش کنی.چَشمی گفتم و بازم مثل همیشه به اتاقم پناه بردم.فکرم حسابی درگیره شده بود.یعنی خانم بزرگ فکر میکرد که من و جمشید تاالان بجه نمیخواستیم؟خدای من.اگر بدونه که میخواستیم و نشده حتما خیلی ناراحت میشه.تصمیم گرفتم برم توی اتاق عمه تا کمی با علی بازی کنم و ازاین تـنش ها دور باشم.ننه هم توی اتاق عمه بود و حسابی گرم صحبت کردن بودن که من وارد اتاق شدم.با ورود من صحبتشون رو قطع کردن.حس کردم داشتن راجب من حرف میزدن. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f