خودم رو به اون راه زدم و علی رو بغل کردم و قـربون صدقه اش رفتم. عمه به قد و بالام نگاه کرد و گفت:انشالا بچه خودت رو بغل بگیری عزیزم. حالا دیگه مطمئن شده بودم که ننه و عمه داشتن راجبه من و بچه دار نشدنم حرف میزدن...من که جز اونا کسی رو نداشتم.میدونستم دلسـوز منن و هر جور که شده کمکم می کنن.بهشون اعتماد داشتم و توی زندگیم سنگ صبوری جز عمه و ننه نداشتم. تصمیم گرفتم حرف های خانم بزرگ رو بهشون بگم و براشون توضیح بدم که منو جمشید یک ساله که بچه می خواستیم و بچه دار نشدیم. کنار ننه نشستم و علی رو دادم بغل عمه. به ننه نگاه کردم و با دودلی گفتم:ننه میخوام کمکم کنی.حرفهای خانم بزرگ رو بهش گفتم خواستم ننه از قابله دارویی بگیره تا هر چه سریعتر من حامله بشم. نمیخواستم همه جا بپیچه که زن جمشید خان نازاست.هردوشون خیلی برام ناراحت بودن.میدونستم هر کاری که از دستشون بر بیاد برای من انجام میدن.فردای اون روز ننه رفت پیش قابله مورد اعتمادش تا شرایط من رو بهش بگه. قابله به ننه گفته بود که حتما باید معـاینه اش کنم تا بگم چه مشکلی داره و چه دارویی باید بخوره.خیلی ناامید شده بودم،دیدن قابله برای من غیرممکن بود و اگر جمشیدخان میفهمید حتما خیلی عـصبانی میشد.هیچ راه دیگه ای برام نمونده بود و توی دلم پراز غصه بود.میترسیدم که نتونم برای جمشیدخان وارث بیارم و اونوقت نمیدونم چه اتفاقی میفتاد.توی همین فکرا بودم که ننه گفت:دیبا یه راهی هست!!توی همین فکرا بودم که ننه گفت:دیبا یه راهی هست!من و عمه به ننه چشم دوختیم تا حرفش رو بزنه.ننه با خوشحالی گفت:محبوری برای اینکه قابله رو ببینی به جمشیدخان دروغ بگی.با تعجب گفتم دروغ بگم؟چه دروغی؟ننه ادامه داد:باید به بهونه رفتن خونه اقات بریم پیش قابله تا ببینتت.نمیشه که دست روی دست بزاری دختر.داری میگی یک ساله که بچت نشده.باید بری پیش قابله تا ببینی مشکلت کجاست.زینت خانم قابله کار بلد و خوبیه.از قدیما میشناسمش همه ی شماهارو اون به دنیا آورده،خیلی هم مورد اعتماد.به حرفای ننه فکر کردم.راست میگفت.باید یه فکری میکردم اما از دروغ گفتن به جمشید میترسیدم.اگه میفهمید دست و پاهامو میشکست.به فکر عملی کردن این دروغ و عواقبش بودم که ننه گفت نگران نباش دیبا،خونه زینت خانم دوتا کوچه پایینتر از خونه آقاته.به بهونه خونه اقات اونجا هم میریم و سریع برمیگردیم خونه آقات.با شک و دودلی سری تکون دادم و لبخند روی لبای ننه و عمه نشست.خوشحال بودم که قراره شاید به زودی بچه دار بشم،اما استرس گفتنِ این دروغ به جمشید ذهنم رو درگیر کرده بود. باید از جمشید اجازه میگرفتم تا به خونه آقام برم.اونشب جمشید زودتر از همیشه اومد توی اتاق.حالش خوب بود و حسابی باهام مهربون بود.خوشحال بودم که فرصتی جوره و میتونم اجازه بیرون رفتن از عمارتو بگیرم.مشغول کشیدن قلـیون بود که کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم جمشید من این چندوقت خیلی حوصله ام توی عمارت سررفته،خیلی وقته هم آقام و مادرمو ندیدم.میشه فردا برم اونجا؟دودِ قـلیون رو داد بیرون،منتظر بودم حرفی بزنه.تپش قلب گرفته بودم.کمی فکر کرد و گفت:بااین دست چطور میخوای بری اونجا؟بزار خوب بشه بعد برو.ناامیدی توی چهره ام نشست.لـبامو برچیدم و گفتم:مواظب دستم هستم جمشید،کاری که نمیخام کنم،فقط میخوام سری بهشون بزنم.جمشید اصرار منو که دید سری تکون داد و گفت باشه برو اما تاقبل از تاریک شدن هوا برگرد.ازاینکه داشتم به جمشید خان دروغ میگفتم حس بدی داشتم،عذاب وجدان گرفته بودم.داشتم از اعتمادش سو استفاده میکردم اما چاره ای نبود.باید میفهمیدم چرا بعداز یکسال هنوز بچه دار نشدم.صبح زود از خواب بیدار شدم.جمشید قبل ازمن از خواب بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید تا بره بیرون از عمارت.با بیدار شدن من لبخندی بهم زد وگفت:میخوای بری خونه آقات سحرخیز شدی.دلهره عجیبی توی دلم نشست و به زور لبخندی زدم.خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:تا قبل از برگشتن من برگرد خونه.چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم.بعداز رفتن جمشید با عجله بلندشدم و لباسی پوشیدم و رفتم سمت اتاق عمه.ننه بیدار بود اما عمه هنوز خوابیده بود.با دیدن من ننه از جاش بلند شد و گفت بریم دخترم؟بدون خوردن صبحانه از عمارت زدیم بیرون و با ماشینی که جمشید هماهنگ کرده بود به سمت خونه آقام راه افتادیم.دست و پام یخ کرده بود.کاش امروز به خیر بگذره.به خونه آقام نزدیک شدیم و به راننده گفتم که ظهر بیاد .جلوی در منتظر ایستادیم تا راننده ازاونجا دور بشه.از رفتنش که مطمئن شدیم ننه دستمو کشید و گفت بجنب دختر بیا ازاین طرف.با قدم هایی تند از جلوی خونه آقام رد شدیم تا بریم پیش زینت خانم که خونش دوتا کوچه پایینتر بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f