#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_شصتوهفتم
میترسیدم بخاطر حال بدم بچه زودتر به دنیا بیاد حالا که هنوز جمشید برنگشته نکنه در نبودش بچه به دنیا بیاد.دستام یخ کرده بود وجودم پراز ترس بود و بی دلیل و از همه جا بیخبر توی اتاق راه میرفتم و هزار جور فکروخیال به ذهنم میومد هر چند ثانیه پرده رومیزدم کنار و به بیرون چشم میدوختم شاید جمشید پیداش بشه خواب از سرم پریده بودمثل دیوونه ها شده بودم و دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.هوا داشت روشن میشدنه خبری از جمشید بودنه از جمال و قدیر اشکام بی اختیار روی گونه هام میریخت حس میکردم اتفاق بدی افتاده اما خودمو دلداری میدادم زیرلب ذکر میگفتم و خدارو صدا میزدم هرطور میخواستم فکرای بد رو از ذهنم دور کنم نمیتونستم اگر اتفاقی نیفتاده بود پس چرا جمال و قدیر اون موقع شب اونطور سراسیمه از عمارت زدن بیرون؟اصلا سابقه نداشت قدیرخان تنها،اونم اون موقع از شب به عمارت ما بیاد حتما اتفاقی افتاده.لبه پنجره نشستم و به بیرون چشم دوختم اشک نگاهموتار کرده بود.اما جمال و قدیرو دیدم که وارد حیاط عمارت شدن انگار حالشون خوش نبود.چشماشون سرخ بود و صورتشون هم به قرمزی میزد انگار گریه کردن نمیتونستم ازجام تکون بخورم.شوکه شده بودم و بهشون زل زده بودم.جمال کنار حوض روی پاهاش نشست و دستشو گرفت جلوی صورتش.چشماشو گرفته بود و شونه هاش میلرزیدلبهام از ترس میلرزیدچرا جمال اینطور گریه میکرد؟چه اتفاقی افتاده بود؟قدیر رفت سمت جمال و بلندش کردرفتن سمت تحت توی حیاط و جمال همونطور که با قدیر حرف میزد گریه میکردشاید داشتم خواب میدیدم چشمامو به هم فشار دادم و دوباره باز کردم نه انگار خواب نبود میخواستم برم توی حیاط و ازشون بپرسم چی شده اما پاهام جون نداشت.انگار جون از پاهام رفته بود.دستمو به دیوار زدم و آروم آروم خودمو کشوندم سمت درقفل درو باز کردم و با صدای باز شدن در نگاه جمال و قدیر به سمت من برگشت.توی نگاه جمال ترس و نگرانی رو دیدم.سریع اشکاشو پاک کرد و نگاهشو ازم دزدید.منتظر بودم جمال و قدیر حرفی بزنن اما هیچکدومشون زبون باز نمیکردن.مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که جمشید تاالان برنگشته حالِ بد قدیر وگریه های جمال بی دلیل نبودرفتم تو حیاط و فقط میخواستم بدونم چی شده..پقلبم خودشو محکم به سنه میکوبید و بچه ی توی شکمم بی قرار بود و تکون های محکمی میخورد.اشکایی که بی اختیار روی گونه ام میریخت و پاک کردم و به جمال نزدیک شدم با صدایی لرزان پرسیدم:چی شده جمال؟چرا گریه میکنی؟هوا روشن شده وجمشید هنوز برنگشته.بهم گفته بود نصفه شب برمیگرده چرا حرف نمیزنی؟اتفاقی افتاده؟سرمه ای که به چشمام کشیده بودم بخاطر گریه هام دور چشمم پخش شده بود و با حالی نزار منتظر جواب جمال بودم دماغشو بالا کشید و صداشو صاف کرد و گفت جمشید توی راه تصادف کرده زنداداش،آخر شب از شهر حرکت کردن و راننده توی جاده خوابش برده نفسم داشت بند میومد.با بی تابی گفتم:خب پس الان کجاست؟بردینش پیش طبیب؟چرا تنهاش گذاشتین؟جاییش شکسته؟میاوردینش خونه به شکسته بند و طبیب میگفتین بیان اینجا جمال و قدیر به هم نگاه کردن و حرفی نزدن فهمیده بودم دارن چیزی رو از من پنهان میکنن با عجله رفتم سمت اتاق و باصدایی بلند گفتم:میرم اماده بشم منو ببرین پیش جمشید.قدیرخان گفت:فعلا نمیشه.شما نمیشه جایی بری،جمشید خودش میاد خونه.صدامو بردم بالا وگفتم:چرا نمیشه؟من میخوام کنار شوهرم باشم.درسته حامله ام اما باید تواین شرایط کنارش باشم.منتظر نموندم تا جوابی بدن و بدون معطلی رفتم سمت اتاقم تا لباسمو عوض کنم.پیراهن یاسی رنگی رو که برای جمشید پوشیده بودم از تنم دراوردم و لباس ساده تری پوشیدم تابرای بیرون از عمارت مناسب باشه.سرمه ی دور چشمامو پاک کردم و روسری بزرگ ریشه داری انداختم روی سرم.پرده رو کنار زدم تا ببینم اونا هنوز توی حیاطن یانه.جمال لبه ی حوض نشسته بود و چشمهایی پراز اشک با قدیر حرف میزدن و به اتاق من اشاره میکردن.گریه های جمال منو بیشتر میترسوند اما من به خودم اجازه نمیدادم که به اتفاقات بدفکر کنم.اینقدر عاشق جمشید بودم که حتی نمیتونستم به خون اومدن دماغش فکرکنم.دستام میلرزید وپاهام جون نداشت اما هرطور شده باید خودمو به جمشید میرسوندم تاتوی این شرایط کنارش باشم.روسریمو روی سرم مرتب کردم وبا صورتی ورم کرده و خیسِ اشک ازاتاق رفتم بیرون هنوزازپله ها نرفته بودم پایین که دیدم خانم بزرگ روی پله ی جلوی اتاقش نشسته شیون و زاری میکنه دلیل اون همه گریه و زاری رو نمیفهمیدم.خانم بزرگ میزد روی پاش و دادمیزدجمشیدم.انگار همه از چیزی باخبر بودن و فقط من نمیدونستم که برای شوهرم چه اتفاقی افتاده.لحظه ای چشمم روی لباس سیاهی که تن همه بود قفل شد وسط حیاط ایستاده بودم و حیران به اطرافم نگاه میکردم.یکی یکی به همه نگاه کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f