#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوسوم
صدای قدمایی نزدیک شد و در اتاق باز شد .زنی که بقچه ای زیر بغلش زده بود سلامی کرد و اومد تو اربابم پشت سرش .
با اشاره سر مامان من و گلبهار رفتیم بیرون .تا مامان و معاینه بکنن با صدای ناله اش دلم ریش میشد صداش که قطع شد نگاهی به اون سمت ایوون انداختم .ظاهرا اوناهم مثله ما خیلی استرس این بچه رو داشت .در اتاق باز شد و خان با چشمای برق زده از اتاق زد بیرون .مستقیم رفت سمت اتاقش و بلند داد زد
_ مشتی.. امروز چند تا گوسفند قربونی میکنین گوشتشو به همه اهالیه روستا میدین .میگین سر سلامتی پسر خان ..
همه متعجب نگاهش کردیم .
منظورش کی بود؟ پسر خان؟ الوند یا البرز؟!
_ به همه اهالی بگو خان دوباره داره پدر میشه تا سه روز جشن و پایکوبی به پایه .
حلیمه ..
حلیمه که کنار فرخ لقا بود دوید طرفش
+بله خان
_ زیر دیگارو روشن کنین .حیاط عمارت و ریسه بکشین امشب مهمون داریم. به مناسبت بچه گلبانو..
خان رفت تو اتاقش و من گلبهار با لبخندایی که تبدیل به خنده شد به هم نگاه کردیم ..
بی اراده میخندیدم و ازاینکه قرار نبود مامان سنگ** بشه خوش حال بودم
***
هیاهویی افتاده بود تو عمارت که اون سرش ناپیدا .
دم در عمارت ۱۳ تا گوسفند قربونی کرده بودن که از بالا اویزونشون کرده بودن و داشتن تمیزشون میکردن .
زیر دیگا بزرگ روشن شده بود و نمیدونم مامان به خان چی گفته بود که به همه دستور داد من و گلبهار از این به بعد کار نمیکنیم و پیش مامان میمونیم صورتا فقط دیدنی شده بود خصوصا قدسی که فقط با نفرت نگاهمون میکرد و الان تو راس دیدمون بود
داشت با دو نفر دیگه مرغا رو تمیز میکرد و لبخندی رو لبم نشست از دیدنش .
امشب خیلی خوش حال بودم که ضیافت گرفتن چون به احتمال ۹۹ درصد ارسلانم میومد و میتونستم ببینمش .
اصلا اینجوری خیلی بهتر شد حالا اگه میخواستیم ازدواج کنیم خیلی راحت تر میشد هم خانواده ارسلان دیگه مخالفت نمیکردن چون حداقلش این بود من دیگه نوکر این عمارت و ادماش نبودم هم از طرفی با این اتفاقی که افتاد الوند و فرخ لقا دیگه عمرا بزارن البرز بیاد من و بگیره یا صی*ه کنه ...
هیچ وقت فکر نیمکردم مامان واقعا بتونه اینجوری زندگی هممونو نجات بده یادمه از وقتی بچه بودیم به جفتمون یاد داده بود گرگ باشیم میگفت یا گرگ باشین چنگ بندازین بکشین یا گرگ میشن چنگ میندازن میکشنتون.
شاید گلبهار شبیه مامان بود اما من هیچ وقت نتونستیم با این جور زندگی کردن کنار بیام من از اولشم نه سیاست داشتم نه زرنگی خاصی .دنبال جا و مقامم نبودم فقط دلم میخواست با یکی گه دوسش دارم ازدواج کنم و تا اخر عمر باهم باشیم .گلبهارم همیشه به این افکارم میخندید و میگفت انقدر که ساده و احمقی .
_ گلاب مامان داره صدامون میزنه .
رفتم سمت اتاق مامان رو تشکی که براش پهن کرده بودن نشسته بود
+ بیاین اینجا
رفتیم طرفش و رو به روش نشستیم.
مامان به صغری نگاهی انداخت
_ برو بیرون در و هم ببند .
+چشم خانم جان
صغری رفت سمت بیرون و مامان که از رفتنش مطمئن شد گفت
_ خب تا اینجاشو من هر کار تونستم انجام دادم از اینجا به بعد با شماست
گلبهار متعجب گفت
+یعنی چی؟
_یعنی یکم زرنگ باشین امشب یک مهمونی بزرگه و منم که کنار خان میشینم و تو دیدم شما بیاین کنار من بزارین همه ببیننتون .ببینن که شما کیین.گلاب تو احمق نباش و البرز و بکش طرف خودت گلبهار از من میشنوی انقدر زرنگ و خوشگل هستی که بتونی الوند و خامش کنی ..
چشمام گرد شد و با حیرت خیره گلبهار شدم ..
اما انگار اصلا تو این دنیا نبود ..رفت تو فکر و چرا احساس میکردم لبخند کمرنگی گوشه لباشه
_چی میگی مامان .اخه مگه الکیه الوند؟
الوند الان به حون ما تشنه اس .عمرا نمیزاره البرز از ده هزار کیلو متری من رد بشه بعد میگین البرز و الوند شکار کنیم .+احمق نباش گلاب .. البرز احمق و بی عرضه است اصلا به حرف الوند گوش نمیده و خیلی کارت راحته چون همینجوریشم هر کاری برای تو میکنه .. فقط باید یکم ..یکم زرنگ باشی تا دو روزه عقدش بشی ..
کار سخت بر عهده گلبهاره ..الوند اصلا مثله برادرش و فرخ لقا احمق نیست .خیلی زرنگ و باهوشه. میتونی گلبهار ؟گلبهار سری به نشونه مثبت تکون داد که لبخندی نشست رو لب مامان
_ افرین .شما دخترای منین یادتون نره
+مامان من اینکار و نمیکنم .
_بیخود
+نمیکنم مامان
_چرا؟
وقتش بود از ارسلان میگفتم یا نه؟میترسیدم مامان واکنش تندی نشون بده اما نمیتونستمم ساکت باشم و البرز و پذیرا بشم..
+ مامان شما الان میخواین ما با یک ادم پولدار ازدواج کنین دیگه ..
_خب
+خب خب حالا هر ادمی به جز البرز من ازش متنفرم مامان._البرز نه کی پس دختر ؟
+ مثلادوستش چطوره ..
چشمای گبهار گرد شد و برخلاف اون مامان با چشمای تنگ شده که حالت نگاهش به شدت تهدید امیز بود گفت
_ دوستش کیه؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f