نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_یازدهم بلوز و دامن طلایی و مشکی رو از توی کمد در آوردم و پوش
یکی از اتاق هارو خالی کرده بود و وسایلی که برای من میخرید رو میذاشت اونجا،مامان سعی میکرد که همه چیز برام بخره و هیچ کم و کسری نداشته باشم یه بار بهش گفتم مامان نمیخواد زیاد وسیله بخری ،خودت رو توی خرج ننداز ولی اون گفت نه باید همه چیزت از همه بهتر باشه ،که مردم فکر نکنن پدر نداری نمیتونی جهاز ببری ،این همه سال من با آبرو زندگی کردم و سعی کردم توی رفاه باشی پس جهاز آبرومند هم بهت میدم ،تو فکر اینجاهاشو نکن...!! از جام بلند شدم و به سمت تلویزیون رنگی رفتم که دائمن خراب میشد و صفحش برفکی ،اعصاب ادم رو بهم میریخت،سیمش رو کمی با دست تکون دادم ولی فایده ای نداشت ،چند بار به غفار گفتم برو این آنتن رو درستش کن مگه براش فایده داره،دکمه ی بزرگ مشکی رو با حرص فشار دادم و خاموشش کردم دستی روی پیشونیم کشیدم و نفسم روبیرون دادم مامان از صبح با گلنار رفته بودن خرید ،امروز مرخصی گرفته بود چون گلنار اینا خونمون بودن و اگر برن دیگه چند روزی نمیان اینطرفا،رفتم توی اتاقم و پلاستیک کامواهارو اوردم و نشستم وسط حال ،لیف هایی که بافته بودم رو در اوردم و نگاه کردم،خیلی قشنگ شده بودن،همشون رو با ذوق و شوق برای خودم بافتم ،گهگاهی هم میبافتم و میدادم زن داداش بین دوستاش برام بفروشه.بین دوستاش برام بفروشه بلکه بتونم کمک مامان کنم ،قلاب رو دستم گرفتم و نخ رو دور انگشتم پیچیدم ،صدای در حیاط میومد مثل اینکه مامان هم اومد ، لبخندی روی لبم نشست دوست داشتم ببینم چی برام خریدن ، وقتی مامان در رو باز کرد و اومد تو لبخند از روی لبم رفت ،مامان بدون اینکه نگاهم کنه اومد کنارم نشست و زد زیر گریه ،مات و مبهوت با دهن باز نگاهش میکردم خدایا یعنی چی شده ....!!!!خودم رو جلوتر کشیدم و دستم رو روی بازوش گذاشتم _مامان چیشده قربونت برم ،چرا گریه میکنی ؟نیم نگاهی بهم انداخت و اشک هاش رو با پته ی روسریِ سُرمه ایش پاک کرد ، سری بالا انداخت و گفت: _هیچی ...تو خودتو ناراحت نکن _عه مامان ینی چی خب بگو ببینم چیشده ترسوندیم ،جونه من بگو قطره اشکی از گوشه ی چشمش بیرون اومد و گفت: _خدا هیچ زنی رو بی سرپناه نکنه ، ای کاش بابات زنده بود یا منم با خودش همونروز میبرد _خدانکنه مامان کی اینقدر ناراحتت کرده آخه ؟ _رفته بودیم قالی بخریم برات ،یه قالی دست بافت دیدم از پسره قیمت گرفتم گلنار جلوی همشون برگشت گفت آخه مگه تو پول داری میخوای قالی دستباف بخری برو یه ماشینی بردار ،کلی جلوی همشون خجالت کشیدم،نباید جلوی جمع با من اینجوری رفتار میکرد لبخند کم جونی زدم و گفتم: _مامان جون خب خودتو ناراحت نکن ،از همین فرش ماشینی ها برام بخر دیگه دست باف نمیخوام ،من که همونروز اول بهت گفتم نمیخواد خودتو توی خرج بندازی مامان من و رضا که قراره پیش مادرش زندگی کنیم لازم نیست اونقدر وسیله بخری.با صدای تلفن مامان از جاش بلند شد و رفت که تلفن رو جواب بده ، نفس عمیقی کشیدم و به زمین خیره شدم ،آخه چرا این گلنار اینجوره ،اون خودش برای دختر هاش جهاز جور میکنه و میزاره توی اتاقشون،حتی من بارها دیدم که فرش دست باف برای همشون خریده،مامان به خود گلنار هم فرش دست باف جهاز داد،بارها دل مامان رو اینجوری شکونده و اشکش رو در آورده،خیلی ناراحت بودم،بغض گلومو گرفته بود،عوض اینکه کمکی کنن تازه دردی هم روی دل مامان میزارن،اون غلام هم که یه بار نشد تعارف کنه بگه پولی دارین یا نه ،غفار کم و بیش تا میتونست به مامان پول میداد،ولی مامان زیاد ازش قبول نمیکرد و میگفت که پس انداز کن و خودت باید زندگی جور کنی.به مامان نگاه کردم که تلفن رو سر جاش گذاشت و دکمه های مانتوش رو باز _کی بود مامان؟ _مادر رضا بود فردا شب شام دعوتمون کرده گفت به گلنارم زنگ زدن که بیاد ولی فکر نمیکنم که بتونن بیان چون تازه رفتن _برای چی دعوتمون کرده به چه مناسبت _چمیدونم مامان لابد میخوان عروسشون رو پاگشا کنن از دیدن دوباره رضا لبخندی روی لبم اومد ، شاید اونجا بتونم بهتر ببینمش و خیلی هم دوست داشتم که برم خونشون ببینم چه شکلیه ،هر چه که بود میخواستم اونجا زندگی کنم،با جهازی هم که مامان داشت برام میخرید باید یه جای خوب ببرمشون ،ولی اینجور که زهرا تعریف میکرد باید زندگی خوبی داشته باشن،آخه همش از اونا تعریف میکنه ،،با فرشته خیلی جورن و هوای همدیگرو دارن ،مامان زنگ زد به زن داداش زهرا و مهمونی رو گفت که اونم گفته بود خبر داره و فرشته باهاش تماس گرفته ،فردای اونروز که مامان سر کار بود زهرا زنگ زد خونمون و بهم گفت که داره میره خونه رضا اینا و توی غذا پختن بهشون کمک کنه ،میگف فرشته بچه داره و میخوام جلوی مامانت اینا سنگ تموم بزاریم که بهانه ای نداشته باشن و ازم خواست که بین خودمون بمونه.منم بهش قول دادم به کسی نمیگم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f