#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوششم
یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی وقتایی که میدید دارم گریه می کنم میومد روی پاهام مینشست و بغلم میکرد،میدیدم که اونم داره گریه میکنه،گاهی واقعاً نمیتونستم تحمل کنم چون دیگه صبرم تموم میشد و تنها کاری که دستم بودفقط گریه کردن.یه روز رفته بودم حموم که فرشته اومد شروع کرد به فحش دادن من که چرا تو توی خونه من رفتی حموم من پسردارم، از اون روز دیگه برای حموم کردن میرفتم خونه مامان اینا، حتی بچهها رو هم اونجا میبردم که بهانه دستش ندم.
~~~
کش مو رو دور موهای بافته شده ی یاسمین بستم دخترکم موهاش خیلی قشنگ بود و از بچگیش اصلا کوتاه نکرده بودم،یاسمین برگشت و نگاهم کرد و گفت
- دستت درد نکنه مامان
لبخندی به روش زدم و محکم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم فدات بشه مامان، چقدر تو نازی عزیزم لپش رو کشیدم و از خودم جداش کردم،بُرِس رو برداشتم و از جام بلند شدم که همون موقع درباز شد و فرشته و یکی از دختراش که چند سالی از جواد بزرگتر بود اومدن تو،، هنوز هم این عادت از سرش نیفتاده بود ،این بشر اصلاً در زدن بلد نبود هر روز که سنی ازش میگذشت باز هم عادت های بدش بیشتر میشدن،نگاهی به صورتش که از عصبانیت قرمز شده بود انداختم ،دستش رو به کمرش زد و گفت
- خوبه والا مادر و دختر خوب توی آرامش اینجا زندگی میکنین، نه کسی کاری به کارتون داره و نه چیزی،، اونوقت اون دختر من باید همه تو زندگیش دخالت کنن،، باید تو روستا زندگی کنه و همه در یخچالش رو باز کنن ببینن چی توش داره،، با زبون خوش بهتون میگم ،،جُل و پلاستون رو جمع میکنین و از این خونه میرین بیرون،، وگرنه بلدم چیکارتون کنم
اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم که یاسمین زودتر از من رفت جلوی فرشته ایستاد و گفت:
- مثلاً میخوای چیکار کنی؟ این خونه برای بابا بزرگمه ما هم دوست داریم اینجا زندگی کنیم، به هیچکسم ربطی نداره
از حرفهای یاسمین به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم، دخترکم با این که ۴ سالش بود ولی خیلی شیرین زبون بود و طرف من رو میگرفت،، برعکس من که زبون نداشتم ولی یاسمین به خود فرشته رفته بود و حاضر جوابی می کرد ،،صفورا اومد نزدیک یاسمین و گفت:
- باید از خونمون برین بیرون یاسمین خانم یاسمین خنده ی ریزی کرد و گفت
-تو دیگه حرف نزن سیاه سوخته
داشت دعواشون میشد ،رفتم نزدیک یاسمین و دستشو گرفتم و بهش گفتم برو با عروسکت بازی کن مامان،، وقتی یاسمین رفت نگاهی به فرشته کردم و گفتم
-چرا اومدی به من میگی،برو به پسرت بگو،، اون ما رو آورده اینجا ،هر جا هم اون بره ما میریم،به ما ربطی نداره هر حرفی داری به اون بزن خیلی هم تا الان احترامتو نگه داشتم،، کاری نکن صبر منم تموم بشه.فرشته چشم غره ای بهم رفت و دست دخترش رو گرفت و رفت بیرون،همیشه باید اعصاب ما رو خورد میکرد،خودش دخترش رو بدبخت کرد حالا هر چی میشد سر من خالی میکرد،، خیلی ناراحت و عصبی بودم ،،چادرم رو سرم کردم و دست یاسمین رو گرفتم و رفتم خونه مامانم،، وقتی مامان رو دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم توی بغلشو زدم زیر گریه ،،مامان خیلی ترسیده بود و همش سعی داشت که آرومم کنه،نشستم و همه چیز رو براش تعریف کردم ،،گفتم که فرشته میخواد بیرونم کنه و پولی نداریم خونه اجاره کنیم،همش خدا خدا میکردم که مامان بگه دیگه برنگرد،بمون تا طلاقت رو بگیریم،، ولی با حرفی که زد همه تصوراتم خراب شد ،،مامان گفت من خودم براتون خونه اجاره میکنم که از اونجا بیاین بیرون.نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم تا شب نشستم و فکر کردم و اشک ریختم،شب که شد غفار اومد خونه، همه ی ماجرا رو بهش گفتم دوباره ازش خواستم کمکم کنه، ولی اون گفت کمکت میکنم که یه خونه اجاره کنی،تو دوتا بچه داری برو و سعی کن که رضا رو آدمش کنی هیچکدومشون پشتم نبودن،دیگه بهشون چیزی نگفتم،من نباید به غفار حرفی میزدم، اون نه تنها کمکم نکرد بلکه کلی هم حرف بارم کرد،، مامان برامون خونه ای اجاره کرد و اسباب کشی کردیم و دوباره اومدیم تو یه خونه دیگه،رضا که اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی هم خوشحال بود که مامان اینا برامون خونه اجاره کردن .نشسته بودم به جواد املأ میگفتم و یاسمین هم داشت نقاشی میکشید، با صدای زنگ حیاط جواد مدادش رو روی دفترش گذاشت و رفت که درو باز کنه،، چند دقیقه بعدش اومد و گفت
- مامان چند تا آقا دم در کارت دارن
با تعجب انگشت اشارمو سمت خودم گرفتم و گفتم:
- با من کار دارن؟
- آره مامان با تو کار دارن
سری تکون دادم و از جام بلند شدم
-خیلی خوب تو بیا بشین مشقاتو بنویس
چادرم رو سرم کردم و رفتم دم درچهار تا آقا دم در ایستاده بودن،چادرم رو جلوتر کشیدم و سلام کردم -سلام بفرمایین؟یکشون جلوتر اومد و جواب سلامم رو داد
- رضا هستش؟
نگاهی بهش انداختم سری تکون دادم و گفتم
-نه نیست
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f