#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوپنجم
احمقانه بود ولی در آن لحظه می توانستم مادرم را تصور کنم که جلوی در یکی از آن مغازه ها ایستاده و با لبخند به پسر جوانی که رو به رویش ژست گرفته، نگاه می کند.دوست داشتم بدانم آن پسر چه داشت که مادرم را این چنین شیفته ی خودش کرده بود؟ آیا توانسته بود مادرم را به رویاهایش برساند؟ اصلاً مادرم چه رویایی در سر داشت که به خاطرش قید شوهر، بچه و آبرویش را زده بود و رفته بود؟من پدرم را به خاطر ندارم ولی عزیز برایم تعریف کرده بود که پدرم پانزده سالی از مادرم بزرگتر بوده و وقتی به خواستگاری مادرم آمده بود، برای خودش عاقله مردی بوده.می گفت مادرم هیچ وقت دلش با پدرم نبود و دوست نداشت با پدرم ازدواج کند ولی آقا جان او را مجبور کرده بود پای سفره عقد بنشیند تا شاید این مرد بتواند مادر خیال پرداز و سربه هوای من را سر عقل بیاورد.شاید اگر آقا جان مادرم را مجبور به ازدواج با مردی که پانزده سال از خودش بزرگتر بود و دلش با او نبود، نمی کرد، هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتد. اگر آقاجان و عزیز به جای این که مادرم را مجبور کنند دست از رویاهایش بکشد به او کمک می کردند که به سمت رویاهایش برود، او هم عاشق پسر جوانی نمی شد و با او فرار نمی کرد. بعد هم این همه بی آبرویی به بار نمی آورد و من را هم بدبخت نمی کرد هر چند هیچ کدام از این ها دلیلی بر خیانت مادرم نبود. مادرم باید راه دیگری برای رسیدن به رویاهایش پیدا می کرد.بلاخره فروشگاه فرهنگیانی را پیدا کردم. همانطور که آن پسر گفته بود فروشگاه نوساز و بزرگی بود. با این که دوست داشتم همه فروشگاه را بگردم ولی مستقیماً به قسمت وسایل صوتی و تصویری رفتم و در مورد شرایط گرفتن تلویزیون اقساط سوال پرسیدم.شرایطش خوب بود و من از پس قسط های ماهیانه اش بر می آمدم ولی مشکل این بود که اگر کارمند رسمی دولت نبودم باید بابت اقساط چک می دادم و من نه چک نداشتم و نه ضامن معتبر.دست از پا درازتر از فروشگاه بیرون آمدم. دوباره به در بسته خورده بودم. همان موقع بود که به یاد ایمان افتادم. شاید ایمان می توانست کمکم کند. ایمان مغازه صوتی و تصویری داشت. شاید می توانستم از او یک تلویزیون قسطی بخرم.گوشه ی خیابان ایستادم و شروع به گشتن کیفم کردم. به خاطر داشتم که کارت ایمان را همان روز داخل کیفم انداخته بودم. بلاخره کارت را از توی یکی از جیب های کیفم پیدا کردم. کارت را بالا گرفتم و با دقت به نوشته روی کارت نگاه کردم در بالای کارت با فونت درشت و بولد نوشته شده بود " فروشگاه صوتی و تصویری سهند" و زیر آن آدرس و شماره تلفن مغازه با فوت کوچکتری چاپ شده بود و کمی پایین تر شماره موبایلی را با خودکار اضافه کرده بودند. می دانستم آن شماره موبایل، شماره شخصی ایمان است همان که گفته اگر مشکلی داشتم می توانم با آن تماس بگیرم. کارت را توی دستم فشردم. باید فکر می کردم چه کار کنم. زنگ زدن به موبایل به طور کلی منتفی بود. من آدم زنگ زدن و پشت تلفن حرف زدن نبودم. ولی رفتن به مغازه ایمان هم برایم سخت بود. نمی دانستم این کار اصلاً درستی است یا نه؟هزار اما و اگر توی ذهنم وول می خورد. اگر کسی من را ببیند چه فکری می کند؟ اگر به گوش خاله زهرا برسد چه عکس العملی نشان می دهد؟ اگر زنش بشنود من از شوهرش کمک خواستم، ناراحت می شود؟ خود ایمان چه برداشتی از رفتنم به مغازه اش می کند؟ عقلم نهیب می زد که رو انداختن به ایمان کار درستی نیست ولی قلبم دوست داشت کاری برای دخترکم انجام دهد.فکر چشم های براق و لب هاب خندان آذین بعد از دیدن تلویزیون تمام تردیدهایم را از بین برد. این کمترین کاری بود که می توانستم برای آذین انجام بدهم. تمام شجاعتم را جمع کردم و به سمت آدرسی که روی کارت نوشته شده بود، راه افتادم. مغازه ی ایمان داخل یک پاساژ شیک و بزرگ در یکی از خیابان های خوب شهر بود. جلوی ویترین مغازه ایستادم و به داخل نگاه کردم. ایمان پشت میز بزرگی ایستاده بود و با زن و مرد مسنی که رو به رویش ایستاده بودند، حرف می زد.آنقدر جلوی مغازه ایستادم تا زن و مرد خریدشان را کردند و از مغازه بیرون رفتند. نفسی گرفتم و پا درون مغازه گذاشتم. با شنیدن صدای پای من ایمان سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد.خجالت زده چادرم را جلو کشیدم و سلام کردم.
- سلام از ماست سحر خانم، قدم رنجه کردید.خجالتم بیشتر شد. انتظار این لحن صمیم را از طرف ایمان نداشتم. به صندلی که کنار میزش قرار داشت، اشاره کرد.
- بفرمائید، بفرمائید بشنید.
- نه، مزاحم نمی شم.
- چه مزاحمتی؟ بفرمائید.
- واقعیتش باید زود برم. فقط اومد بپرسم.....سکوت کردم. گفتنش سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.
- چیزی احتیاج دارید؟
- من.... من می خواستم یه تلویزیون بخرم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f