لبخند زد: -  مبارک باشه سرم را پایین انداختم و به لبه ی چادرم چنگ زدم. دلم می خواست فرار کنم. اصلاً آمدنم به اینجا اشتباه بود. ایمان پرسید: -  تلویزیون خاصی مد نظرتون هست.آب دهانم را قورت دادم. -  نه، -  خب بذارید من ...........میان حرفش پریدم. -  واقعیتش من پول زیادی ندارم. اومده بودم بپرسم شما کسی رو مشناسید که بتونم ازش یه تلویزیون قسطی بخرم.  -  این حرفا چیه سحر خانم. هر کدوم و خواستید ببرید پولش رو هم ندید. -  نه آقا ایمان اینجوری نمی شه من ........... -  چرا نمیشه........... شما فقط.......دیگر ماندن جایز نبود. -  پس اگه کسی رو نمی شناسید من رفع زحمت کنم.به سمت در برگشتم تا از مغازه بیرون بروم. -  از خودم قسطی بردار ایستادم. نفسم را بیرون دادم و دوباره به سمت ایمان برگشتم. -  نه، نمی خوام به خاطر من روش فروشتون عوض کنید. می رم سراغ......... -  یعنی چی روش فروشم و عوض کنم. -  خب، من می دونم شما جنس قسطی نمی فروشید.اخم کرد: -  کی این حرف و زده.لبم را گزیدم. کسی نگفته بود ولی به شکل و قیافه مغازه اش نمی آمد که مشتریانش دنبال خرید جنس قسطی باشند. اصلاً به لول این پاساژ نمیآمد که داخلش جنس قسطی بفروشن.ایمان که تعللم را دید از داخل کشوی میزش پوشه ای بیرون آورد و کاغذها و رسیدهای داخل آن را روی میز ریخت. -  اینا رسیدا و مدارک مشتریای هست که ازم قسطی جنس برداشتن. شما هم یکی مثل اینا.به رسیده هایی که روی میز ریخته شده بود، نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. یعنی واقعاً جنس قسطی به مشتری هایش می فروخت؟ ایمان دوباره کاغذها را داخل پوشه برگرداند و پرسید: -  حالا چه تلویزیونی مد نظرتون هست.بلافاصله جواب دادم. -  کوچکترین و ارزونتری تلویزونی که دارید.با صدای بلند خندید. منم خنده ام گرفت. دیگر مثل قبل معذب نبودم. ایمان مرد خوبی به نظر می رسید.توضیح دادم: -  من پول زیادی ندارم. نمی تونم زیاد قسط بدم. حقوقم خیلی نیست و باید حواسم به خرج و مخارجم باشه. -  حاضرم نیستی از کسی کمک بگیری.در کلامش کمی سرزنش بود. لبخند زدم. -  همین که دارید بهم جنس قسطی می دید کمکه دیگه. -  اگه فروش قسطی برام سود نداشت نمی فروختم. پس خیالت راحت باشه لطفی بهت نکردم.به قول مژده باید کمی از سر سختیم می کاستم. لبخند زدم و گفتم: -  پس اگه می خواین بهم لطف کنید، اقساط و یه ذره طولانی تر بگیرید که منم راحت تر از پس پرداختش بربیام.باشه ای گفت و سرش را تکان داد.نیم ساعت بعد با در دست داشتن رسید خرید تلویزون از پاساژ بیرون آمدم. بعد از مدت ها احساس خوشحالی می کردم. فکر اینکه توانسته بودم با تلاش خودم چیزی برای آذین بخرم به من احساس غرور می داد.با حس خوبی جلوی خط عابر پیاده ایستادم  تا از خیابان عبور کنم. همین که سرم را چرخاندم  با آرش که داخل ماشین شاسی بلندش از کنارم گذشت، چشم در چشم شدم. تماس چشمی من با آرش به یک ثانیه هم نرسید ولی همان تماس چشمی کوتاه باعث شد در جایم خشک شوم. مثل مسخ شده ها  چرخیدم و به مسیر رفتن ماشین آرش نگاه کردم. اثری از ماشین نبود. شاید توی یکی از کوچه های اطراف پیچیده بود. سعی کردم قیافه آرش را در آن لحظه به خاطر بیاورم. ولی نتوانستم.آنقدر سریع از کنارم گذشت که نتوانسته بودم درست ببینمش فقط متوجه شدم یکی کنارش نشسته بود. یک زن. حتماً نازنین بود.لابد داشتن به خانه اشان برمی گشتند. هر دو با هم سوار بر یک ماشین مدل بالا به خانه بزرگ و شیکشان که پر بود از وسایل گران قیمت می رفتند و یک شب رویایی و دوست داشتنی را در کنار هم سپری می کردند.من آدم حسودی نبودم ولی در آن لحظه واقعا به نازنین حسادت کردم. نازنین زن خوشبختی بود او همه چیز داشت. پول، احترام، عشق، خانواده و من هیچ کدام را نداشتم. هیچ وقت نداشتم.دو روز بعد وقتی ایمان را پشت در خانه دیدم هول کردم. قرار نبود ایمان خودش بیاد، قرار بود شاگردش تلویزیون را بیاورد و تحویل بدهد و برود. با دستی که به لرزه افتاده بود در ساختمان را باز کردم. دوست نداشتم ایمان خانه و زندگیم را ببیند. در واقع خجالت می کشیدم.با این که همه جا تمیز و مرتب بود ولی این چیزی از فقر و فلاکت خانه کم نمی کرد. من دوست نداشتم ایمان زندگیم را با زندگی نازنین مقایسه کند و برایم دل بسوزاند.کمی طول کشید تا ایمان با جعبه تلویزونی به بغل، هن هن کنان از پله ها بالا بیاید. با دیدنش در آن وضع  معذبانه لبخند زدم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد خانه شود. -  دستتون درد نکنه. زحمت افتادید.ایمان به سختی کفش هایش را همان بیرون خانه در آورد و وارد شد.جعبه را با احتیاط روی زمین گذاشت و کمر راست کرد. -  خواهش می کنم.آذین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ایمان به سمت من دوید و پشت چادرم پنهان شد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f