#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهویکم
رنگ نازنین پرید و نگاه بهت زده اش روی خاله خیره ماند.اما خاله پیروزمندانه نگاهش را از آرش به سمت نازنین کشاند و گفت:
- با خودم گفتم چرا من اینجا تنها باشم سحر اونجا؟ چرا با هم زندگی نکنیم؟ اینطوری هر من از تنهایی در میایم، هم آذین پیش خودم بزرگ می شه. برای سحرم بهتره یه بزرگتر بالا سرش باشه. نگاه تهدید آمیز آرش به سمتم چرخید. نگاه نازنین از بهت به خشم تبدیل شد. ولی من همچنان بهت زده بودم. از حرف های خاله سر در نمی آوردم.نمی فهمیدم آیا واقعاً دوست داشت من و آذین با او زندگی کنیم و یا فقط این حرف را برای اذیت کردن نازنین به زبان آورده بود. هر چه بود من را در بد موقعیتی قرار داده بود. خاله اما دست بردار نبود.
- سحر هم قبول کرده بعد از عید اسباب و اثاثیش و جمع کنه و بیاد اینجا تا با هم زندگی کنیم.دهانم را باز کردم که حرفی بزنم ولی پشیمان شدم. در واقع نمی دانستم چه باید بگویم. نمی دانستم باید از پیشنهاد خاله خوشحال باشم یا ناراحت. گیج بودم.آنقدر گیج که نمی توانستم موقعیتی را که در آن قرار گرفته بودم را به درستی ارزیابی کنم. تنها کاری که در آن لحظه به فکرم رسید، فرار بود. باید هر چه زودتر از آن محیط سمی و خفقان دور می شدم.آذین را در آغوش گرفتم و با گفتم:
- خاله با اجازه دیگه من رفع زحمت می کنم.
- باشه عزیزم برو بعداً مفصل در مورد اومدنت حرف می زنیم.دیگر نایستادم و به سرعت از خانه خارج شدم. می دانستم هر کلمه ای که در آن لحظه از دهانم بیرون می آمد به ضررم تمام می شد.
- سوار شو.
دو روز از روزی که آرش و نازنین را در خانه ی خاله دیده بودم می گذشت و حالا آرش جلوی محل کار من، ایستاده بود و با لحنی سرد و خشن از من می خواست تا سوار ماشینش شوم. فهمیدن این که برای چه به این جا آمده و از من چه می خواهد کار چندان سختی نبود.نگاهم را توی صورت آرش چرخاندم. لب های به هم فشرده، فک منقبض و مردمک های بیقرارش نشان می داد حال خوبی ندارد. احتمالاً تمام این دو روز را در حال سرکله زدن با خاله بوده و حالا که از آن طرف به نتیجه نرسیده به سراغ من آمده بود تا از من بخواهد پیشنهاد خاله را قبول نکنم. پکی به سیگار نصفه اش زد و دوباره گفت:
- سوار شو باید حرف بزنیم. نگاهم را از سیگار توی دستش گرفتم و به سمت ماشین شاسی بلندش چرخاندم. از آخرین باری که سوار این ماشین شده بودم خاطره خوبی نداشتم.اصلاً دوست نداشتم دوباره کنار آرش بنشینم و آن خاطره تلخ را زنده کنم ولی با شناختی که از آرش داشتم، می دانستم تا به خواسته اش نرسد، دست از سر من برنمی دارد. برای همین قبل از این که آرش بخواهد با داد و بیداد من را مجبور کند تا با او برم، خودم به سمت ماشین راه افتادم و روی صندلی شاگرد نشستم. اصلاً دلم نمی خواست جلوی درمانگاه آبروریزی راه بیفتد.آرش وقتی از نشستن من داخل ماشین مطمئن شد. سیگارش را روی زمین انداخت و با کف کفش آن را خاموش کرد. ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.گفتم:
- می شه زودتر از اینجا بریم.نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که ابرویی بالا انداخت و با پوزخند نگاهم کرد. توضیح دادم.
- اینجا محل کارمه. دوست ندارم کسی من و توی ماشین تو ببینه و درموردم فکر بدی بکنه.قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت. مثل کسی که بخواهد بگوید "چه جالب مگه تو هم این چیزا سرت می شه." با ناراحتی سرم را به سمت پنجره چرخاندم. از این که خودش را همیشه بالاتر از من می دید و به خودش حق می داد که من را قضاوت کند، عصبانی بودم. آرش ماشین را روشن کرد و از درمانگاه دور شد. خودم را به سمت در ماشین کشیدم تا فاصله ام را از آرش زیاد کنم. منی که زمانی نهایت آرزویم، بودن در کنار آرش بود، حالا از این که مجبور بودم در کنارش بنشینم احساس بدی داشتم.هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و این بیشتر از گذشته عذابم می داد. خوب می دانستم دوست داشتن این مرد بزرگترین اشتباه زندگیم است ولی این آگاهی باعث نمی شد قلب رنج دیده ام دست از علاقه به آرش بردارد. انگار برایش سخت بود که قبول کند که این همه سال عشقش را نثار آدم اشتباهی کرده. قلب بیچاره من هنوز نمی خواست منطق عقلم را بپذیرد و روی اشتباهش پافشاری می کرد.بدون این که نگاهم را از خیابان بردارم، پرسیدم:
- چیکارم داری؟
- من باید از تو بپرسم با من و زندگیم چیکار داری؟نفهمیدم منظورش از کلمه زندگیش واقعاً زندگیش بود یا داشت درمورد نازنین حرف می زد. من هم طعنه زدم.
- من کاری به تو و زندگیت ندارم؟
- اگه کاری نداری، پس چرا تعقیبم می کنی؟
با چشم هایی که از شدت تعجب دوبرابر شده بود به سمتش چرخیدم.
- من تو رو تعقیبت می کنم؟ این و دیگه از کجا درآوردی؟سرش را کج کرد و پوزخند زد.
- پس اون روز نزدیک خونه ی من چیکار می کردی؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f