#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوچهارم
از پشت شیشه به داخل مغازه نگاه کردم بجز ایمان و شاگردش کس دیگری در مغازه نبود. ایمان پشت میزش نشسته بود و با ماشین حسابش چیزی را محاسبه می کرد و شاگردش با دستمال خاک روی وسایل را می گرفت. وارد مغازه شدم و سلام کردم. ایمان سرش را بالا آورد و با دیدن من لبخند روی لب هایش نشست. آذین دست من را رها کرد و به سمت ایمان دوید و داد زد:
- سلام عمو.ایمان که از روی صندلیش بلند شده بود با خوشحالی آذین را در آغوش گرفت:
- سلام به روی ماهت خانم خوشگله.آذین با دست های کوچکش به من اشاره کرد:
- عمو با مامانم اومدیم.ایمان که از لحن بچگانه آذین خنده اش گرفته بود، بوسه ای روی موهای آذین زد:
- خیلی خوب کردید عمو جون سپس لبخندی از روی احترام به من زد.
- قدم رنجه کردید سحر خانم، از این طرفا؟به سمت میز ایمان رفتم و از داخل کیفم، پاکت پولی را که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم و روی میز جلویش گذاشتم و گفتم:
- هم اومدم بدهیم و بهتون پرداخت کنم و هم ازتون خداحافظی کنم.ایمان بدونه این که به پاکت پول نگاه کند، پرسید:
- خداحافظی کنید؟ به سلامتی قراره جایی برید؟ لبم را گزیدم.
- بله، من و آذین داریم از این شهر می ریم. برای همیشه.ایمان که معلوم بود از حرف من شوکه شده آذین را آرام زمین گذاشت و همانطور که خودش روی صندلی بزرگ و چرمیش می نشست با دست به صندلی کنار میزش اشاره کرد و گفت:
- بشین ببینم چی می گی؟ یعنی چی داری از این شهر می ری؟روی صندلی کنار میز کار ایمان نشستم و به عمد سوالش را نادیده گرفتم:
- امروز اومدم باقی مونده پول تلویزیون و تسویه کنم. می دونم شما هیچ وقت تو مغازتون جنس قسطی نمی فروشید و فقط به خاطر کمک به من حاضر شدید اون تلویزیون و قسطی به من بدید ولی حالا که پول دستم اومده وظیفه خودم دونستم قبل از رفتن بیام هم ازتون تشکر کنم و هم بدهیم و بهتون پرداخت کنم ایمان بدون توجه به حرف های من با عصبانیت تکرار کرد.
- کجا می خوای بری سحر؟این اولین باری بود که من را بدون پسوند خانم صدا می زد. شدیداً عصبانی بود و من علتش را نمی دانستم.نمی فهمیدم چرا رفتن من باید اینطور او را عصبانی و ناراحت کند؟ شاید اگر ایمان را نمی شناختم و از رابطه عاشقانه ای که با زنش داشت خبر نداشتم فکر می کردم از من خوشش می آید و فکرهای بدی در مورد من در ذهنش دارد ولی همه توی فامیل می دانستند ایمان چقدر زنش را دوست دارد و برای رسیدن به او چه کارهایی که نکرده. غیر از آن در این مدت هیچ حرکت نامناسبی از او ندیده بودم.لب برچیدم:
- چه اهمیتی داره کجا می رم؟ مهم اینه که دارم برای همیشه از این شهر می رم.تن صدایش را پایین آورد:
- چرا؟ نگفتم آرش به سراغم آمده، کتکم زده و تهدیدم کرده. نگفتم آرش کاری کرده که هم شغلم و هم خانه ام را از دست بدهم و بدون پول آواره کوچه و خیابان شوم. فقط گفتم:
- بعد از اتفاقاتی که افتاده دیگه توی این شهر احساس آرامش ندارم. می خوام برم یه جایی که از همه ی این تنش ها و درگیری ها دور باشم. می خوام توی آرامش زندگی کنم.چشمانش را ریز کرد و توی صورتم دقیق شد.
- کسی مجبورت کرده که از این شهر بری؟سرم را به طرف آذین که به سمت دیگر مغازه رفته بود و با دقت به حرفه های شاگرد مغازه که پسر جوانی بود، گوش می کرد، گرداندم و به دروغ گفتم:
- نه، این تصمیم خودمه. ربطی به کسی نداره.حرفم را باور نکرد. حتماً از کسی چیزی شنیده بود یا شاید هم خودش حدس زده بود که پرسید:
- آرش گفته باید از این شهر بری، درسته؟انکار نکردم:
- چه فرقی می کنی که کی گفته. مهم اینه که الان خودم هم به این نتیجه رسیدم که این بهترین کاره.- بهترین کار برای کی؟
- برای همه.
- ببین سحر رفتن و زندگی کردن تو یه شهر غریب به این راحت.........میان حرفش پریدم.
- من همه این ها را می دونم آقا ایمان ولی دیگه نمی تونم توی این شهر بمونم. یعنی دیگه دلم نمی خواد که توی این شهر بمونم. می خوام از این شهر برم و یه زندگی جدید به دور از همه برای خودم و آذین درست کنم. یه زندگی راحت و بی دغدغه.دستم را روی پاکت پول گذاشتم و به آهستگی آن را به سمت ایمان سُر دادم:
- من هیچ وقت لطفی رو که بهم کردید فراموش نمی کنم. الانم اگه باقی پولتون و بگیرید خیالم راحت می شه که توی این شهر دینی به کسی ندارم. می خوام وقتی می رم با خیال راحت همه درها رو پشت سر خودم ببندم. نمی خوام هیچ چیز من و به این شهر و آدماش وصل کنه حتی یه قرض.با دلخوری نگاهم کرد:
- یعنی ما اینقدر بدیم؟
- نه، شما بد نیستید ولی من زخم خورده این جماعتم. نمی دونم کی و به چه بهونه ای دوباره قراره رو سرم هوار شن و زندگی رو بهم زهر کنن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f