در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش خبری ندارم. -شما رو ول کرد و رفت؟ کی؟ -حدود بیست و هفت، هشت سال پیش وقتی من دوسالم بود.سرگرد ابرویی بالا انداخت و گفت: -چه جالب. اون وقت چرا شما رو رها کرد؟ -با دوست پسرش فرار کرد. -مطمئنید؟ -خب این حرفیه که همه می زنن. -دقیقاً کی به شما گفت مادرتون با دوست پسرش فرار کرده. -پدرم. -پدرتون به شما گفت؟ -نه من از خود پدرم که نشنیدم. ظاهراً وقتی پدرم می خواسته من و بسپاره به دست مادر بزرگم این حرف و به خونواده مادریم گفته. سرگرد کمی ابرویش را بالا داد و با لحنی که بوی شک و تردید می داد، پرسید: -اون ها هم باور کردن؟گیج از سوالی که پرسیده بود نگاهش کردم یعنی پدرم دروغ گفته بود و مادرم هیچ وقت فرار نکرده بود؟ اگر فرار نکرده بود پس کجا بود؟ اصلاً شاید این دروغی بوده که دایی و خاله هایم به من گفته بودند. من که خودم هیچ وقت از دهان پدرم این حرف را نشنیده بودم.سرهنگ که انگار جواب سوالش را از نگاهم خوانده بود سوال بعدیش را پرسید: -چقدر  پدرتون و می شناسید؟ -هیچی. -هیچی؟ مگه تو این سالها با پدرتون در ارتباط نبودید؟ -نه. من از دوسالگی هیچ ارتباطی با پدرم نداشتم. -یعنی اصلاً ازش خبر ندارید؟ -فقط می دونم با زن و بچه هاش تو مشهد زندگی می کنه، همین. -آدرسی از پدرتون دارید؟ -آدرس مغازه اش و دارم. برگه ای جلوی رویم گذاشت و از من خواست آدرس مغازه پدرم را بنویسم. وقتی برگه را به او برگرداندم. پرسید: -مادرتون بعد از رفتنش هیچ وقت با شما یا یکی از اعضای خونواده اش تماس نگرفت؟اول خواستم قاطعانه جواب منفی بدهم ولی بعد پشیمان شدم و گفتم: -تا اونجای که من می دونم نه.سرگرد سرش را متفکرانه تکان داد. بهزاد که مثل من عصبی شده بود، پرسید: -ببخشید این سوال ها برای چیه؟سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت: -یک هفته پیش وقتی داشتن مغازه های خیابان ملک رو تخریب می کردند با استخوان های زن جوانی مواجه می شن که به گفته پزشکی قانونی چیزی بین بیست و هفت تا بیست و نه سال از مرگش می گذره و ما احتمال می دیم اون استخوان ها متعلق به مادر ایشون باشه.زبانم بند آمده بود. چه می گفت.مادر من مرده بود؟ یعنی او فرار نکرده بود؟پس آن داستان هایی که پشت سر مادرم گفته می شد چه بود؟ یعنی واقعاً پدرم دروغ گفته بود؟ولی چرا یکی باید چنین دروغی در مورد زنش بگوید و او را بدنام کند؟ حتی فکر کردن به جواب این سوال بدنم را می لرزاند.بهزاد که متوجه حال بد من شده بود به جای من پرسید: -از کجا می دونید اون استخوان ها متعلق به مادر سحره؟ -همراه جسد یک کیف زنونه بود که داخل کیف یه دسته کلید. یک کیف پول که توش هیچ پولی نبود چند تکه لوازم آرایشی که کاملاً از بین رفته بودند. یک عکس و .............دست داخل کشوی میزش کرد و از داخل کشو برگه مقوایی زرد رنگی که داخل کیسه زیپ داری گذاشته شده بود را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد: -این و پیدا کردیم.دست بهزاد را رها کردم و خودم را به جلو کشیدم و به برگه مقوایی که از محل تا شدگی  بشدت پوسیده بود نگاه کردم.نوشته های روی برگه بر اثر مرور زمان کم رنگ و ناخوانا شده بود آن برگه مقوایی در واقع یک کارت واکسیناسیون و رشد کودک است.دستم را روی کارت گذاشتم و آن را جلوتر کشیدم و به اسم بالای کارت نگاه کردم.اسم من روی کارت بود.  سحر صداقت اسم پدر، مادر و تاریخ تولدم هم بالای برگه نوشته شده بود.سرگرد گفت: -کارت بهداشت داخل یک کیسه فریز  ته کیف بوده. به همین خاطر تا حدود زیادی از پوسیدگی در امان مونده.بهزاد پرسید: -چطوری مرده؟ -طبق گزارش پزشکی قانونی مرگ بر اثر  شکستگی مهره های سوم و چهارم گردن بوده.شوک زده گفتم: -شکستگی  مهره های گردن؟ -نه، بیشتر به نظر می رسه یکی با یه جسم سخت به گردن مادرتون ضربه زده.آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که به شدت می لرزید پرسیدم: -آخه چرا؟ چرا باید یکی مادر من و بکشه؟سرگرد دوباره یکی از آن ابروهای پرپشتش را بالا داد و گفت: -این چیزی که ما هم می خوایم بفهمیم ولی اول باید ثابت کنیم که اون استخوان ها متعلق به مادرتون هست برای همین باید نمونه دی ان ای شما رو با نمونه دی ان ای متوفا تطبیق بدیم.بهزاد پرسید: -یعنی ممکنه اون استخوان ها برای کس دیگه ای باشه؟سرگرد جواب داد: -زمان مرگ این زن جوان تقریبا با زمانی که مادر ایشون ناپدید شده متقارنه. جسد هم دقیقاً در زیر مغازه ای که یه زمانی متعلق به مادر ایشون بوده، پیدا شده و البته کارت واکسیناسیون نوزاد که در کیف کنار جسد قرار داشته، همگی مدارکی هستند که نشون می ده به احتمال زیاد اون استخوان ها به مادر ایشون تعلق داره ولی به هر حال باید این آزمایش انجام بشه تا ما بتونیم با حکم قضای به دنبال قاتل بگردیم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f