نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوهشت با باز شدن در  وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساخ
نغمه دستی به سرم کشید و گفت: -بلند شو برو دست و روت و بشور تا منم یه چیزی بیارم بخوری. بهزاد  می گفت از دیشب هیچی نخوردی به نغمه نگفتم همان چند لقمه ای را هم که دیشب خوردم به اصرار بهزاد بود وگرنه از دیروز صبح اشتهایم را کامل از دست داده بودم.نغمه که از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم.دیگر سرگیجه نداشتم ولی هنوز ضعف داشتم و جای سرم روی دستم به شدت درد می کرد. ظاهراً  کسی که سرم را از دستم در آورده بود آدم ناشی بود که جای سوزن سرم روی دستم اینطور کبود شده بود و می سوخت.از داخل کیفم که کنار تخت بود موبایلم را برداشتم و به ساعتش نگاه کردم. ساعت سه بعد از ظهر بود و این نشان می داد بیش از چهار ساعت خوابیده بودم. آهی کشیدم و از جایم بلند شدم وقتی به سمت خانه دایی می آمدم اصلاً قصد ماندن نداشتم ولی حالا معلوم نبود چند ساعت دیگر باید اینجا می ماندم تا بهزاد برگردد.با بی حالی از اتاق بیرون رفتم و خودم را داخل دستشویی انداختم. دستشویی ته راهروی که اتاق نغمه در آن بود قرار داشت. وقتی صورتم را می شستم نگاهی توی آینه به خودم انداختم. رنگم پریده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود.  انگار در عرض همین یک روز چند کیلو وزن از دست داده بود. صورتم را خشک کردم، موهایم را مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم.نغمه که سینی به دست وارد راهرو شد بود با دیدن من گفت: -بهتری؟سرم را به نشانه آره تکان دادم و همراه نغمه دوباره وارد اتاق شدم.نغمه سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت: -بشین یه چیزی بخور رنگت بدجوری پریده.با این که گرسنه بودم ولی تمایلی به خوردن نداشتم روی تخت نشستم و با بی میلی به محتویات درون بشقاب خیره شدم.  نغمه رو به رویم نشست و گفت: -اونجوری نگاه نکن باید همشو وبخوری.من حوصله جواب پس دادن به اون شوهر بی اعصابت و ندارم. صد بار گفت حواست به زنم باشه. مواظبش باش. کنارش باش. تنهاش نذار. مجبورش کن غذا بخوره. یعنی کم مونده بود بزنمش.با فکر نگرانی بهزاد نسبت به خودم لبخند زدم و اولین قاشق برنج را توی دهانم گذاشتم. کمی که گذشت نغمه گفت: -می خوام یه چیزی بهت بگم.به نغمه که به نظر کمی نگران می رسید نگاه کردم. از قیافه اش معلوم بود چیزی که می خواهد بگوید چندان خوشایندم نیست. نفسی گرفتم و گفتم: -چی شده؟ -مامان جریان و برای همه تعریف کرده.سرم را به معنی فهمیدن تکان دادم. اتفاقی که برای مادرم افتاده بود چیزی نبود که بشود از کسی پنهان کرد. دیر یا زود همه آن را می فهمیدن. نغمه لب هایش را به هم فشار داد و با تردید ادامه داد: -الان اومدن اینجا چشمانم گرد شد. -کی اومده اینجا؟ -خاله لیلا ، خاله زهرا  النازم هم هست.آه از نهادم بلند شد. اصلاً دلم نمی خواست کسی رو ببینم. نغمه که فهمیده بود چه در فکرم می گذرد گفت: - می دونم دوست نداری ببینیشون ولی بعید می دونم بدون دیدنت برن.سینی غذا را پس زدم و با ناراحتی چشم بستم.نغمه سینی نیم خورده غذا را از روی تخت برداشت و گفت: -حالا خودت و ناراحت نکن. خودم یه جوری دست به سرشون می کنم.بعد از بیرون رفتن نغمه موبایلم را برداشتم تا با بهزاد حرف بزنم ولی تلفنش خاموش بود. احتمالاً هنوز توی اداره آگاهی بود.خواستم دراز بکشم ولی پشیمان شدم. حوصله خوابیدن هم نداشتم. حس کردم بدم نمی آید با خاله ها رو به رو شوم. دوست داشتم ببینم حالا هم مثل قبل می توانند من را متهم کنند و پشت سر مادرم حرف بزنند یا بلاخره متوجه اشتباهشان شده بودند.از روی تخت بلند شدم و بعد از این که نگاهی به خودم توی آینه انداختم و از مرتب بودن سرو وضعم مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم.کسی توی هال نبود ولی صدای حرف زدن از توی پذیرای به گوش می رسید. نفس عمیقی کشیدم و به سمت پذیرای راه افتادم.در پذیرای نیمه باز بود و از لای آن می توانستم خاله زهرا را که کنار الناز نشسته بود ببینم.خاله پشت چشمی برای کسی که نمیدیدمش نازک کرد و گفت: -والا من که می گم کار خود ایرج. حتماً رویا رو با پسره دیده. غیرتش قبول نکرده زده کشتتش. خدا می دونه شاید اون پسره رو هم کشته که پسرم از اون روز غیبش زده.پوفی کشیدم و در پذیرایی را باز کردم و گفتم: -خاله جان خسته نشدی اینقدر همه رو  قضاوت کردی؟خاله که از دیدن من یکه خورده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: -قضاوت چیه. همه چی مشخصه، مادرت دوست پسر داشته، پدرتم غیرتی شده زده کشتتش. پوزخند زدم و گفتم: -من موندم شما که این همه کمالات دارید و می تونید اینطور با دقت زوایای پنهان زندگی بقیه رو ببینید چطور متوجه نشدید پسر گرامیتون داره سر مردم کلاه می ذاره.رنگ خاله پرید: -چه کلاه گذاشتنی؟ اینا همه تهمته. -این که یه خونه رو به چند نفر فروخته تهمته؟ این که تو ساخت و ساز از مصالح بی کیفیت استفاده کرده تهمته؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f