نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسی    یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم
سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق تو فرانسه اس اینجا مهمونی اتاق قبلی تو رو دادم به پریماه که پیش خودم باشه چمدون هاتون بالاس هر کس مال خودشو بردار و بره توی اتاق خودش کامی رفت و سارا خانم دنباله حرف رو گرفت و گفت :کامی هر وقت یادش میفته که شما با بچه های خواهر چیکار می کنین عصبانی میشه مادر این بار دیگه ما می خوایم بچه های خواهر بیان اینجا داداش شما هیچی نمیگین مثلا دایی اون بچه ها هستین ؟ آقای سالارزاده هم از پشت میز بلند شد و سبیل هاشو پاک کرد وگفت چی بگم ؟ مگه تا حالا شده مادر به حرف کسی گوش کنه این همه سال گوش نکرده بازم نمی کنه سارا ادامه داد به خدا  شما هم مظلوم گیر آوردین همش تقصیر خود خواهرمه که صداش در نمیاد خانم گفت: بسه دیگه ببین  سارا دلم برات تنگ شده بود از راه نرسیده شروع نکن من و سهیلا خودمون با هم کنار میایم مشکلی با این موضوع نداریم برو استراحت کن دیگه ام به کار من دخالت نکن.من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اونقدر بلا تکلیف بودم که نمی دونستم چیکار کنم ولی یک حسی بهم می گفت ماجرا هایی در پیش داریم و اینطور که نریمان بهم گفته بود همه ی اونا مثل هم بودن و خیلی زیاد تعجب کردم از اینکه از راه نرسیده داشتن عقده هاشون رو سر هم خالی می کردن کتم رو پوشیدم و آهسته از در ایوون رفتم به گلخونه که  نباشم و نشنوم تازه فکر می کردم که همه ی اونا خوابشون میاد و به زودی خونه خلوت میشه و بر می گردم در واقع گلخونه همیشه به من آرامش می داد انگار به یک دنیای دیگه پا می ذاشتم و همه چیز رو به دست فراموشی می سپردم و حالا حس می کردم به یک جای خلوت نیاز دارم تا انتهای گلخونه رفتم خانم یک گلدون یاس داشت که بطور عجیبی رشد کرده بود و  هر روز صبح گلهای چهار پر خوش بوی اونو می چید و توی یک بشقاب می ریخت و میذاشت کنار تختش که مدتی بود با سرد شدن هوا دیگه گل نمی داد یک مرتبه چشمم افتاد به اون گلدون یاس که پر شده بود از گل لبخندی به لبم نشست و رفتم تا اون گلها رو برای خانم بچینم همینطور که مشغول بودم فکر می کردم به تلفن مامانم و اینکه  اگر این بار رفتم خونه مشکلی از طرف یحیی پیدا می کنم یا نهخیلی حرفا توی دلم بود که باید بهش می زدم ولی از زندگی یاد گرفته بودم که نباید هر حرفی رو زد یک وقتا لازمه که آدم بعضی حرفا رو توی صندوقچه ی دلش نگه داره و سکوت از همه چیز بهتره بعد فکر کردم اصلا چرا باید به یحیی چیزی بگم که دیگه فایده ای نداره ؟و شروع کردم بلند با خودم حرف زدن و گفتم من چرا همه ی حرفام رو به نریمان می زنم  و اون  منو درک می کنه ولی یحیی اصلا متوجه ی حرف من نمیشه ؟  نریمان ؟ آخ من بازم دارم بهش فکر می کنم نمی فهمم برای چی همش فکرم در گیر نریمان میشه ؟ خب معلومه دختر اون بهترین آدمیه که توی عمرت شناختی البته بعد از آقاجونم نه نریمان یک طورایی از اونم بهتره خب چه بهتری داره ؟اولا خیلی کار می کنه و خیلی مهربونه شاید عاقل ترین فرد این خانواده باشه اصلا عاقله  همه روش حساب باز کردن برای اینکه می دونن آدم خوبیه و یک طورایی بارشون رو گذاشتن روی شونه های اون آخیش طفلک نریمان گناه داره سرم بی اختیار کج شده بود و رفته بودم توی یک عالم دیگه که صدای جیر جیر در آهنی گلخونه رو شنیدم و هراسون  برگشتم نریمان از همون دور گفت کجایی دنبالت می گشتم در حالیکه  دوباره دچار هیجان شده بودم آروم گفتم احمق نشو پریماه خواهش می کنم و  در حالیکه مشتی از گل یاس توی دستم بود رفتم جلو و گفتم چرا دنبال من می گشتی کاری داری ؟ گفت آره دیگه کارت داشتم در اتاقت رو زدم نبودی مامان بزرگ گفت بگردم و پیدات کنم با خودم گفتم دیدی پریماه مامان بزرگ اونو فرستاده دنبالم به خواست خودش نیومده جلوتر که رسیدم پرسیدم خانم چیکارم داره ؟گفت اینا چیه توی دستت ؟مشتم رو باز کردم و نشونش دادم با دو انگشت چند تا دونه از اونا رو برداشت و ادامه داد یادش نیست قرص هاشو خورده یا نه میگه تو بری  بهش بدی گفتم نخوردن  همیشه بعد از صبحانه می خورن سرشو کج کرد و به حالت مظلومانه ای پرسید پریماه ؟ الان بهم میگی دیشب چرا عصبانی بودی ؟ فقط بهم بگی از دست من نبوده خیالم راحت میشه با لحن آرومی گفتم: مگه خیالت ناراحته ؟گفت معلومه نمی خوام تو از من ناراحت بشی گفتم از کسی ناراحت نبودم خودم کار بدی کردم و از خودم بدم میومد تو هیچ تقصیری نداری من بازم ازت عذرمی خوام گفت تو رو خدا نگو بهت که گفتم من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم از این بابت خاطرم جمع باشه کلا به کارم بیشتر می رسم و نگاهی به من کرد  و گفت یک چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟گفتم نمیشم آره بگو با یک لبخند گفت خاکستری خب بریم دیگه مامان بزرگ منتظره. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f