نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوشش شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو
گفت آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی بر می گردم اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز گفتم تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی گفت برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ گفتم بله آقا نریمان درست می فرمایید حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه شما هم زودتر برین خونه هوا خیلی سرده سرما می خورین گفت مراقب خودت باش شب بخیروقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم نمیان خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن گفت من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم بله البته بیارش این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین گیر کرده بودم قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم نسوخته گفتم پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده قربان گفت از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن شالیزار گفت من که چیزی احساس نمی کنم گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن و خودم رفتم توی راهرو و شالیزارم دنبالم اومد یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست که قربان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم بخاری اتاق آتش گرفته بود هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش می سوزه خودمون رو به حموم رسوندیم و لگن رو گذاشتیم زیر شیر آب من دو طرف لگن رو گرفتم و دویدم به طرف اتاق قربان گیج شده بود آب رو پاشیدم روی بخاری ولی فایده ای نداشت شالیزار با لگن کوچکتری از آب اومد اونم ریختیم ولی پرده و فرش و خیلی چیزای دیگه دچار حریق شده بودم و می سوختن قربان پنجره رو باز کرد و لنکه های چوبی حفاظ رو هل داد و لحاف روی تخت رو کشید و با سرعت انداخت روی آتیش و بخاری رو بغل زد و با یک ضرب اونو از زمین بلند کرد و از پنجره پرتاب کرد به بیرون شالیزار همینطورآب میاورد و من سعی می کردم با پام آتیش روی فرش رو خاموش کنم یک مرتبه متوجه ی پرده ای شدم که نزدیک بخاری بود و از پایین داشت شعله می کشید نفهمیدم چیکار می کنم لحظات سخت و کشنده ای بود با وجود اینکه همه بدنم می لرزید پرده رو در حال سوختن گرفتم و با همه قدرت کشیدم پایین و مچاله کردم و از پنجره انداختم بیرون و بالاخره تونستم اون آتیش رو خاموش کنیم ولی چون هنوز از بعضی جاهاش دود بلند می شد می ترسیدم دوباره شعله ور بشن این بود که بازم آب آوردیم و ریختیم تا همه چیز کاملا سرد بشه بازم یک ترس توی وجودم بود که نکنه دوباره یک جایی آتیش بگیره برای همین تمام بخاری های بالا رو خاموش کردیم ولی خونه پر از دود بود و بوی سوختگی همه ی فضای عمارت پیچیده بود قربان همینطور که ناله می کرد با نگرانی تلاش می کرد انگشت ها و کف دستهای منم بشدت می سوخته بود قربان گفت این اتاق آقا کامی بود خدا رحم کرد لباس هاش نسوخته در حالیکه هنوز نگرانی من تموم نشده بود از پله ها پایین اومدیم هوا اونقدر سرد بود که نمی شد درا رو باز کنیم یک مرتبه چشمم افتاد به قربان که داشت از درد سوختگی بال بال می زد و بی تابی می کرد سمت راست صورتش و هر دو دستش بشدت سوخته بود و من نمی دونستم چیکار کنم اصلا هیچی به فکرم نمی رسید خودمم کم درد نداشتم و هر لحظه بی طاقت تر می شدم صدای زنگ تلفن امیدی توی دلم روشن کرد که شاید نریمان دوباره زنگ زده باشه با سرعت رفتم و به زحمت گوشی رو برداشتم.صدای مامانم رو شنیدم و هق و هق به گریه افتادم و گفتم مامان،قربونت برم زود باش بگو کسی که سوخته باشه چیکار باید بکنم ؟ چی بزارم روش؟هراسون گفت مادرت بمیره تو سوختی ؟گفتم نه من خوبم آقا قربان سوخته نگران من نباش باور کن آقا قربان سوخته گفت وای خاک بر سرم دیدم دلم شور می زنه چی شده ؟کجاش سوخته ؟ گفتم شما الان فقط بگو برای سوختگی چیکار کنم ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f