#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیونهم
دکتر نگاه چپی بهش گرد و گفت بقیه التماس میکنن من چند روز بیشتر نگهشون دارم تا بتونن استراحت کنن اونوقت تو میخوای بری گفتم دکتر من خودم تو خونه بهش میرسم دکتر کلی غر زد و به مریم گفت عفونت داری باید خیلی مواظب باشی
باید استراحت مطلق باشی نری تو خونه مادرشوهرت ببندتت به کار رو کرد به من و گفت به شوهرش بگو باید مراقبش باشید این بلند بشه کار کنه هم خودش تلف میشه هم بچه از بین میره چشمی گفتم و دکتر رفت رفتم از تو بیمارستان زنگ زدم به مغازه بهرام خوشبختانه اونجا بودگفتم مریم مرخصه بیا ببریمش
گفت تا نیم ساعت دیگه میام یه ساعتی گذشته بود که بهرام اومد دم در اتاق که حاضرشید بریم لباسهای مریم و تنش کردم و بچه رو هم پیچیدیم تو یه پتو بافتنی و راه افتادیم رفتیم سمت خونه مریم.براش تو پذیرایی جا انداختم و مریم گفت زیر لحاف تشکها برای بچه هم رختخواب هست اونا رو بیار.رختخوابهای کوچولوی بچه رو هم اوردم
و رفتم برای مریم کاچی درست کردم
مریم یکم سر حالتر شده بود بهرام رفت دنبال بچه ها برای مریم کاچی بردم خورد و جای بچه رو هم با کمک مریم عوض کردم و بردم لباسهاشو شستم برگشتم دیدم هر دوشون خوابن نگاهی به ساعت کردم و دیدم وقت ناهار گذشته و شروع کردم شام درست کردن یکم دنبال وسایل گشتم تا چیزهایی که لازم داشتم و پیدا کردم.یه ساعتی گذشته بود که بهرام با بچه ها اومدن.بچه ها کلی ذوق زده بودن و رو پا بند نبودن گفتم اروم باشید خوابن با شوق و پاورچین رفتن سمت اتاق از لای در نگاهی بهشون کردن چشای حامد برق میزد پرسید آبجی هست یا داداش گفتم آبجی هست با ذوق گفت اسمش چیه گفتم مامان مریم بیدار میشه بهتون میگه اسمش و بردمشون لباسهاشونو عوض کردم وآبی به سر و روشون زدم.بهرام اکمد تو آشپزخونه و گفت نرسیده که دست بکار شدی.گفتم اره دیگه بچه ها شام باید بخورن تو هم گرسنه ات هست.گفت اگه تو نبودی من چطور از عهده اینا برمی اومدم.گفتم اگه من نبودم الان خونه بابات بودی و راحت سر خونه زندگیت بودی اینطور اواره نبودی.سرشو تکون داد و گفت حرف نزنی نمیگن لالی اینم شد حرف که تو زدی؟رفت سمت بچه ها صدای گریه بچه بلند شد و خودمو زودرسوندم پیششون دیدم مریم بیدار شده.بچه رو دادم بغلش تا شیر بده.بچه ها رو صدا زدم بدو خودشونو رسوندن اتاق.ذوق زده چشم دوخته بودن به بچه
براشون تازگی داشت دیدن نوزادحمید گفت مامان اسمش چیه مریم نگاهی بهش کرد و گفت بنظرتون چه اسمی بهش میادحامد زود بلند شد رفت نزدیکتر و گفت شبیه پری هاس کوچولو هست
حمید گفت فقط بال نداره بهرام از گوشه در نگاه میکردمریم رو کرد به بهرام و گفت پس بزاریم اسمش و پری اسم دختر کوچولومون شد پری بچه ها هر روز می اومدن چکش میکردن ببینن بال در نیاورده دیگه یاد گرفته بودم بچه رو چطور قنداق کنم ده روز و پیش مریم موندم
روز دهمشون بود که حموم رو روشن کردم و مریم رفت حموم بهم گفت بعدش بچه رو بیاره بشوریم بچه رو بردیم حموم و تازه خوابیده بود که صدای زنگ در بلند شدحمید داد زد که باز کنم گفتم باز کن
حامد بدو خودشو رسوند تو آشپزخونه و گفت خاله اومده تعجب کردم اومدم تو راهرو صدای حرف زدن یکی می اومدرفتم تو اتاقی که مریم بود دیدم یه خانوم چادری نشسته سلام دادم و همونطور که نشسته بود نگاهی رو به بالا کرد و گفت سلام بعد روشو کرد سمت مریم و گفت کلفتته؟از این حرفش خیلی ناراحت شدم
مریم زود گفت ببخشید الفت جان خواهرم نمیشناستت گفتم عیب نداره پیش میادبرگشتم سمت آشپزخونه و چایی دم کردم همش این حرفش تو سرم اکو میشد ،کلفتته،بغض گلومو گرفته بود
چایی ریختم با شیرینی براشون بردم
چایی ها رو گذاشتم زمین و به رسم ادب نشستم.خواهرش روشو کرد اونور و انگار که من نیستم اونجارو کرد به مریم و گفت ببین چه به روز خودت آوردی این خونه این وضع تو شان تو هست؟مریم گفت مگه چشه خب سری تکون داد و گفت با هوو زندگی کردن بنظرت خوبه مریم با خجالت نگاهی بهم کرد و گفت ببخشید الفت جان خواهر من کلا اینطور خیلی رکه بلند شدم و گفتم خواهش میکنم من میرم آشپزخونه شما راحت باشید کاری داشتی صدام کن حمید و حامدم تو اتاق بودن دنبالم اومدن حمید گفت هوو یعنی چی؟حامد گفت مگه خاله نمیدونه اسم آبجیم پری هست نه هووگفتم خاله اتون ناراحته یه چیزی میگه شما گوش ندین بچه تو اینجور حرفها دخالت نمیکنه دیگه هم تکرار نکنید چشمی گفتن و رفتن سر وقت بازی یه ساعتی نشست منم میوه رو دادم دست بچه ها گفتم ببرید تو اتاق
بعد یک ساعت صداشون اومد که انگار میخواست بره اومدم دم در آشپزخونه و گفتم ناهار تشریف داشتید بازم اعتنایی به من نکرد و با مریم روبوسی کرد و جوری که من حتما بشنوم گفت از الان حق خودتو و بچه هاتو مشخص کن فردا روز صاحب همه چیز نشن و رفت
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f