#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهلوششم
بهرام با تردید بلند شدو اومد بیرون
نگاهی به من کرد و گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم هیچی ترسیدم شربپا کنی اومدم نزارم که خداروشکرخوب بلدن چیکار کنن بهرام نگاهی با حرص بهم کرد و گفت تو هم که داری یواش یواش راه و رسم مریم ومیری گفت چه راه و رسمی
مریم الان میدونی چه حالیه؟بچه اش رو تخت بیمارستان افتاده اونوقت تو اینجا داری به من طعنه میزنی محکم بازوهامو گرفت وباحرص گفت راستش و بگو چی شده انقدمحکم بازوهامو فشار میداد که گفتم الان استخونام خردمیشه بزور دستشوکشیدم و گفتم حقیقت همونی بود که گفتم برو از پروین خانوم بپرس
با اون بچه رو بردیم بیمارستان موند بالا سر بچه بهرام رفت سمت در حیاط و گفت کدوم بیمارستان گفتم امام خمینی بهرام رفت و برگشتم تو خونه حالم اصلا خوب نبود و هزار تا فکر ناجور به سرم میزدحامد رفت تلویزیون و روشن کرد ونشست جلوش و همونجا خوابش برد پری و رویا هم خواب بودن طفلی بچه ها امروز گرسنه موندن یکی دو ساعتی گذشته رود که صدای ماشین اومد بلند شدم و رفتم دم پنجره نگاه کردم بهرام و حاج مسلم و پروین از ماشین پیاده شدن بهرام با حاج مسلم وایساد به حرف زدن فاصله اشون دور بود و نمیشنیدم چی میگن پروین هم نگاهی به من کرد و براش دست تکون دادم اونم با سر سلامی کرد و رفت سمت خونه اش نیم ساعتی بهرام و حاج مسلم با هم صحبت کرد و بهرام اومد خونه
گفتم چخبر حمید چطوره نشست لب پنجره و آرنجهاشو گذاشت رو پاهاشو همونطور که تو فکر بود گفت فعلا زبونش عفونت کرده چند روز باید بستری بشه.زیر لب گفتم دستش بشکنه الهی نه بهرام حوصله حرف زدن داشت نه من یه ربعی همونطور نشستیم که دیدم خواهر بهرام محکم میکوبه به شیشه و داد میزنه بهرام بیا بابا کشت مامان و بهرام بلند شد وهمونطور پا برهنه دویید سمت خونه حاج مسلم تو دلم گفتم حتما بازم افتاده به جون زنش اینبار حقشه.بلند شدم و چادرمو سرم کردم و رفتم نزدیکتر بهرام به زور حاج مسلم و کشید بیرون کمربندش دستش بود بهرام کشید حاجی رو روی پله ها نشوند بهروز هم اونجا بود و با یه مرد دیگه که حدس زدم برادر دیگه اشون باشه،حاج مسلم داد زد اگه بلایی سر بچه بیاد چیکار میخوای بکنی اخه شیطان بهرام کنار پدرش نشست و سرش و با دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.دلم براش کباب شد سخته واقعا بچه با همه دنیا برا آدم فرق میکنه آروم برگشتم تو خونه ساعت یک نصف شب بود که بهرام با حالی آشفته برگشت خونه یه بالش گذاشت کنار دیوار و دراز کشید ساعد دستش و گذاشت رو چشماش جرات نداشتم برم نزدیک تر تا صبح پلک نزدم دلم آشوب بود بهرام هم نخوابیده بود تا صبح این پهلو اون پهلو شد گاهی بلند میشد مینشست گاهی دراز میکشید آروم و قرار نداشت بلاخره اون شب کذایی صبح شد و بهرام کتش و برداشت و رفت خبری از حمید نداشتم پری بی قراری میکردهمش بهونه مریم و میگرفت با هزار مصیبت سر گرمش کرده بودم تا شب بازم خبری نشد نه بهرام خونه اومد نه مریم دلم شور میزدشب ماشین حاج مسلم اومد تو حیاط به خودم جرات دادم و زود چادرمو برداشتم و رفتم نزدیک ماشین،ماشین و پارک کرد و پیاده شد نگاهی خیره بهم کرد سلام دادم جواب سردی دادبا ترس گفتم خبری از حمید دارید؟نگرانم خیره شد تو چشام و گفت تو زن دوم بهرامی؟سرم و انداختم پایین و گفتم بله گفت خوبه برگردخونت.نمیدونستم در برابر خشکی این مرد چه واکنشی نشون بدم چشمی گفتم و برگشتم سمت خونه از پشت صدام کرد که زن بهرام برگشتم دوباره نگاهی بهش کردم و گفت پدرت هنوز تو همون خونه اس از،شنیدن این حرف شوکه شدم پدر منو از کجا میشناخت گفت فکر نمیکردم یه روز دخترش بیادبشه عروسم سعی کن مثل پدرت نباشی با یاداوری بابام یاد اخرین کاراش،افتادم و گفتم من مثل مادرمم همون قدر صبور و بساز خیالتون راحت گفت خوبه،امیدوارم فقط یه احتمال میدادم که بابام وبشناسه اونم بخاطر کارگاه قالی بافی بود که محله ما داشتن راهشو کشید و رفت سمت عمارت برگشتم پیش بچه ها ولی همش فکرم درگیر حرفهای حاج مسلم بوداز خستگی و بیخوابی کاملا بیهوش شدم خوشبختانه بچه ها خیلی مراعات میکردن و اروم بودن صبح بیدار شدم و تصمیم داشتم بچه ها رو هم بردارم و برم بیمارستان
صبحونه اشونو دادم و میخواستم که آماده بشیم که بریم بهرام و دیدم که داشت می اومد سمت خونه رفتم جلوی در به استقبالش همونطور که کفشهاشو میکند گفت یه دست لباس تمیز بیار برای حمید گفتم چطوره حالش گفت مرخصه دارم میرم دنبالشون گفتم خداروشکر و زود رفتم سمت اتاق و تو کمدارو گشتم تا یه دست لباس براش پیدا کردم و دادم دست بهرام،بهرام گفت تونستی سوپ بپز براش و بریز تو مخلوط کن تا بشه بهش داد.بهرام رفت و منم بلند شدم تو یخچال و نگاه کردم چیزی نبود که بتونم سوپ بپزم اجازه اینم که برم بیرون خرید کنم نداشتم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f