فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر کودکی. روزی که دست هم‌بازی کوچکم را می‌گرفتم. کوچه‌ها را یکی یکی رد می‌کردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهی‌ها را تماشا می‌کردیم. ماهی‌هایی که بازیگوشی‌شان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم می‌شدم و او قایم می‌شد. من می‌گفتم«من چشم می‌شوم.» او می‌خندید و می‌گفت: «من چشم می‌گذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بی‌خیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگ‌های بی‌احساس نبود. حتی سنگ‌ها و سنگفرش‌ها برایمان دوست و رفیق بودند ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f