📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ۱۱»
🔫تروریسم فرجام وهابیت
🔶دو سه روز بعد شاهو تماس گرفت و گفت امشب ساعت ۱۰ در میدان بهاران سنندج یک نفر می آید تا تو را ببیند. به طرف محل قرار حرکت کردم، کنار میدان کاپوت ماشین را بالا زدم و بعد از قطع کردن بست باطری خودم را به تعمیر موتور ماشین مشغول کردم.
ناگهان یک نفر رفت در ماشین و روی صندلی عقب ماشین دراز کشید تا کسی از بیرون او را نبیند. بست باطری را وصل کردم و بعد از بستن کاپوت سوار ماشین شدم.
سلام کرد و گفت: «برو به طرف حسن آباد.»
👈کمی که از شلوغی دور شدیم یک گوشه خلوت ایستادم و با هم از ماشین پیاده شدیم. باورم نمی شد که فرهاد را می دیدم چون شنیده بودم در افغانستان کشته شده است. بعد از یک احوال پرسی گرم، فرهاد شروع کرد به حرف زدن در مورد فضیلت جهاد، مجاهد و شهادت و آیاتی که در مورد واجب بودن جهاد و تهدید کسانی که از جهاد کناره گیری می کنند و ادامه داد: «برادر، ما گروهی هستیم که وارد معامله با خدا شدیم و دنیا را به بهای بهشت فروخته ایم تا دین خدا را روی زمین حاکم کنیم. همه مسلح هستیم و نفرات مان هم به اندازه ای که بتوانیم شهر سنندج را بگیریم هست،
🔷 با گرفتن سنندج به خواست خدا برادرانمان در شهرهای دیگر هم دست به کار می شوند. در تمام نقاط سنندج خانه تیمی داریم و در همه خانه ها هم سلاح، پول، ماشین و نفرات به اندازه نیاز وجود دارد، فقط منتظر دستور امیر گروه «ابوسعید» هستیم که شهر را به هم بریزیم.»
پرسیدم تو چه سمتی در گروه داری که برای بیعت گرفتن از من آمدی؟
فرهاد: «به خدا قسم من هم سربازی هستم مثل تو که دستور انجام این کار را دارم.»
گفتم ابوبکر، ابوذر و خالد منصور بلاخی، آنها چی؟
فرهاد: «به خدا همه ما سربازهایی مثل تو هستیم.» گفتم از ابوسعید بگو او کیست؟
فرهاد: «شیخ ابوسعید یک عالم مجاهد است که سالها مشغول جهاد کردن و خدمت به اسلام بوده، تعداد محدودی او را می شناسند و با او ارتباط دارند.»
🔻گفتم از علما چه کسی با شما هست؟
فرهاد: «مگر جهاد بی علم می شود؟! چه طور میشود علا با ما نباشند خیالت راحت باشد برادر من، چند نفر از علمای اهل سنت و جماعت (وهابیت) با ما هستند، یکی از آنها را که می شناسی اسم می برم ماموستا عبدالحمید، او هم با ماست یک صد میلیونی وثیقه برایش گذاشته اند که قرار است او هم مثل ما اسلحه دست بگیرد، تازه علمای عربستان هم برای انجام این کار فتوا داده اند؛ ما با آنها از طریق اینترنت ارتباط داریم، خلاصه بگم همه چیز مهیاست.»
فرهاد دستش را دراز کرد و گفت: «بسم الله»
دستم را در دست فرهاد گذاشتم و فرهاد ادامه داد: «از تو بیعت می گیرم برای شیخ ابوسعید که از آن سمع و طاعه داشته باشی برای جهاد و اعداد در ایران به هدف زنده کردن حکومت اسلامی (وهابیت) در منطقه کردستان. آیا از دستورات ابوسعید در سختی و راحتی اطاعت می کنی و ابوسعید را به عنوان امیر خودت قبول می کنی؟»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/sonnatenabavii