📖کتاب داستانی دام تکفیر
#دام_تکفیر_فصل_اول «قسمت ۱۲»
🔫تروریسم فرجام وهابیت
🤝دست فرهاد را فشار دادم و گفتم بله قبول می کنم.
فرهاد: «از این به بعد تو سرباز اسلام (وهابیت) هستی و من دستور دارم تو را به سامان معرفی کنم. از الان به بعد سامان امیر تو و
حرف او حرف ابوسعید است، فردا شاهو با تو تماس می گیرد تا با سامان آشنایت کند، راستی خالد هم قبل از تو با گروه بیعت کرده است
👈 با دلی پر از آشوب به خانه برگشتم. شب فقط دعا می کردم و گریه از خوشحالی این که خدا به من هم اجازه داده تا برای دین اسلام از زندگی ام مایه بگذارم. نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم. خدایا یعنی من الان دیگر مجاهد هستم، خدایا مرا تا جایی ببر که بتوانم کاری برای اسلام انجام بدهم که فقط شجاع ترین بنده های خالصت می توانند انجام بدهند، خدایا من را با شهادت پیش خودت ببر....
🔻فردا صبح شاهو با من تماس گرفت و گفت: «ساعت ۹ بیا پارک میدان مادر.» قبل از رفتن پیش شاهو سری به مغازه زدم و بعد از این که امجد آمد گفتم چون برایم مشکلی پیش آمده دیگر نمی توانم سر کار بیایم، اگر می شود حساب کتاب ها را انجام بدهیم و در یک فرصت مناسب با هم تسویه حساب کنیم.
امجد: «قرار ما این نبود ما با هم شریک هستیم نمی توانی بروی.»
گفتم ما که مدت و شرطی برای این که چه وقت شراکت مان را بهم بزنیم معين نکردیم؛ حالا هم چیزی نشده الان هم هر اندازه که لازم باشد وقت تعیین می کنیم.
🔶بعد از این که زمان جدا شدن را معین کردیم قرار شد سرمایه من به صورت قرض پیش امجد باقی بماند و بعد از آن زمان، پول را به خانواده ام برگرداند. بعد از این که از امجد حلالیت خواستم خداحافظی کردم و به طرف پارک میدان مادر رفتم. بعد از احوال پرسی با شاهو، امید برادر امجد و به دنبال او شاهو ابراهیمی، آرش و رزگار هم به ما ملحق شدند. بعد از معرفی، آرش و شاهو شروع کردند به گله کردن از سامان ، که سر و کله سامان هم پیدا شد.
بعد از آشنایی با جمع سامان گفت: «بچه ها، به شدت باید دنبال پول 💶💶باشیم هر فکری که به نظرتان می رسد مطرح کنید تا در موردش حرف بزنیم.»
گفتم من دیشب با فرهاد حرف زدم می گفت که مشکل مالی نداریم.»
سامان: «دروغ نگفته ولی پول هر چه بیشتر باشد بهتر است؛ اصلا مقدمه و لازمه جهاد پول است.»
جلسه آن روز حدود یه ساعت طول کشید و بعد از تمام شدن جلسه همین که سامان رفت غیبت کردن پشت سر او شروع شد. من هم که باور کرده بودم مجاهدم و نباید حتی یک کار مکروه هم انجام بدهم، گفتم؛ برادرها غیبت نکنید چرا وقتی خودش اینجا بود چیزی نگفتید؟ اگر مشکلی دارد بگویید من به او می گویم و خلاصه اینکه اولین روز جهاد با غیبت گذشت....
ادامه دارد....
https://eitaa.com/sonnatenabavii