💥💫💥💫💥💫
#پارت_314
#دخترونه_های_همسردوم_خانزاده
_ میدونستی خیلی خودخواه هستی ؟!
_ اسمش رو هر چی دوست داری بزار اما من حاضر نیستم هیچوقت کسی رو که مال من هست تقسیمش کنم شنیدی ؟!
با شنیدن این حرفش چند دقیقه گیج بهش خیره شدم و بعدش پرسیدم :
_ منظورت از تقسیم کردن چیه ؟
_ اینکه حتی با دوستات بابات داداشت خواهرت حتی پسرم هم نمیتونم چیزی که مال من هست رو تقسیم کنم .
چشمهام گرد شد با بهت لب زدم :
_ تو واقعا دیوونه هستی .
بعدش خواستم برم که دستم رو گرفت من رو کشید سمت خودش که پرت شدم داخل بغلش خیره به چشمهام شد و گفت :
_ تو باعث شدی من دیوونه بشم .
بعدش لبهاش روی لبهام قرار گرفت خیلی داغ داشت لبهام رو میبوسید ، انقدر بوسید که بدنم کرخت شد من رو برد سمت تخت دراز کشیدم خیمه زد روم دستام بی اختیار پشت گردنش رفت و همراهیش کردم همین باعث شد وحشی بشه و یه رابطه بین ما آغاز بشه ...
با شنیدن صدای در اتاق چشمهام رو باز کردم نگاهم به جای خالی خان زاده افتاد .
با صدایی خش دار شده ناشی از خواب گفتم :
_ بله
صدای مامان اومد
_ میتونم بیام داخل
ملافه ی تخت رو دور خودم پیچیدم
_ بیا داخل
در باز شد و مامان اومد داخل با دیدن وضعیت من نگاه مرموزی بهم انداخت و لبخند موزی زد که باعث شد خجالت بکشم سرم رو پایین انداختم که صداش بلند شد
_ از مادرت خجالت میکشی ؟
_ مامان لطفا
_ باشه
بعدش اومد کنارم نشست و گفت :
_ من اومدم درمورد این زن جدید شوهرت باهات صحبت کنم
با شنیدن این حرف مامان سرم رو بلند کردم گیج بهش خیره شدم
_ چی ؟
_ شوهرت دوباره میخواد ازدواج کنه
با شنیدن این حرف مامان خندیدم با صدایی که بشدت داشت میلرزید گفتم ؛
_ شما دارید شوخی میکنید ؟
💫💥💫💥💫💥