💥💫💥💫💥💫
#پارت_465
#دخترونه_های_همسردوم_خانزاده
بیتا دستم رو گرفت و گفت :
_ از این به بعد ما هم بهت کمک میکنیم عزیزم نیاز نیست نگران چیزی باشی
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست این حرفش باعث شده بود قلبم گرم بشه چون میدونستم کسایی هستند که دوستم دارند
_ پریزاد
نگاهم رو به خاله فرحناز دوختم :
_ جان
_ ما میخوایم بفهمیم دلیل ازدواج ماه چهره و کیان چیه میتونی بهمون کمک کنی ؟
خیره به بیتا شدم و پرسیدم :
_ تو هم میخوای بفهمی دلیل ازدواجشون چی بوده ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ آره
_ سعی کن به کیان نزدیک بشی یجوری که نه کیان شک کنه نه ماه چهره کم کم کیان میفهمه هنوز چقدر دیوانه وار دوستت داره و بدون تو نمیتونه ادامه بده دعوا هاش با ماه چهره شروع میشه و قضیه مشخص میشه
_ من نمیتونم به کیان نزدیک بشم
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
_ چرا نمیتونی به کیان نزدیک بشی نکنه مشکلی داری و ما نمیدونیم ؟
_ بحث این نیست که مشکلی داشته باشم ، من نزدیک کیان بشم همش سوتی میدم پس بهتر هست ...
وسط حرفش پریدم :
_ بیتا کیان عاشق من و خاله نیست که بتونیم این کار رو بکنیم
بیتا با تردید داشت بهم نگاه میکرد ، میدونستم شک داره تو این موضوع نمیدونست قراره چی بشه
_ پریزاد
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ باشه قبول !..
خاله فرحناز خیره بهم شد و گفت :
_ پس من باید چیکار کنم ؟
شیطانی خندیدم :
_ شما اجازه بدید مرحله اول خوب پیش بره بعدش کار اصلی شما شروع میشه
_ امیدوارم هر چه زودتر از دست اون شیطان راحت بشیم
_ واسم منم دعا کنید نور گورش گم بشه
💫💥💫💥💫💥