🌹شهید مطهری ره: حدیثی دیدم در شرح نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید که روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به میان اصحاب صفّه‏ رفتند. یکی از آنها گفت: یا رسول الله! من در نَفْس خودم این حالت را احساس می‌کنم که اصلًا تمام دنیا و مافیها درنظر من بی‌قیمت است. الآن در نظر من طلا و سنگ یکی است، یعنی هیچ کدام از اینها نمی‌تواند مرا به سوی خودش بکشد. نمی‌خواهد بگوید که استفاده من از طلا و از سنگ یک جور است؛ بلکه قدرت طلا و قدرت سنگ در اینکه من را به سوی خودش بکشاند یکی است. رسول اکرم نگاهی به او کرد و فرمود: «اذاً انْتَ صِرْتَ حُرّاً حالا من می‌توانم به تو بگویم که مرد آزادی هستی.» پس واقعاً آزادی معنوی خودش یک حقیقتی است. ... مرحوم سید حسین کوه‌کمری از بزرگان اکابر علما و از مراجع تقلید زمان خودشان بودند. آذربایجانی هستند. ایشان عموی مرحوم آیة الله حجّت کوه‌کمری- که در زمان ما و استاد ما بودند و ما در خدمت ایشان درس خوانده‌ایم- بودند که ایشان هم مرد بزرگواری بودند. جریان عجیبی از زندگی این مرد بزرگ نقل می‌کنند و آن این است که ایشان در نجف در زمان صاحب جواهر و بعد از صاحب جواهر حوزه درسی داشتند. شیخ انصاری (اعلی الله مقامه) در آن وقت هنوز شهرتی نداشت ... در مسجدی تدریس می‌کرد و از قضا مرحوم آقا سید حسین هم در همان مسجد تدریس می‌کرد، ولی درسهایشان این‏جور بود که اول شیخ می‌آمد تدریس می‌کرد، آن که تمام می‌شد، آقا سید حسین می‌آمد تدریس می‌کرد. یک روز مرحوم آقا سید حسین وارد مسجد می‌شود. از بازدیدی برمی‌گشت؛ دید دیگر فرصت نیست که به‏ خانه برود و دومرتبه برگردد. هنوز حدود یک ساعت به درس مانده بود، گفت می‌رویم در مسجد می‏‌نشینیم تا موقع درس بشود و شاگردان بیایند. رفت، دید یک شیخ به اصطلاح ما جلنبری هم آن گوشه نشسته، برای دو سه نفر تدریس می‌کند. او هم همان کنار نشست ولی صدایش را می‏‌شنید. حرف‌هایش را گوش کرد، دید خیلی پخته دارد تدریس می‌کند و رسماً استفاده می‌کند. حالا آقا سید حسین یک عالم متبحّر معروف قریب‌المرجعیة و او یک مرد مجهولی که آقا سید حسین تا امروز وی را اساساً نمی‏‌شناخته است. فردای آن روز گفت حالا امروز هم کمی زودتر بروم ببینم چگونه است، آیا واقعاً همین‌طور است؟ فردا عمداً یک ساعت زودتر رفت. باز یک کناری نشست، گوش کرد، دید تشخیص همان است که دیروز بود؛ راستی این مرد، مرد ملّای فاضلی است و از خودش فاضل‌تر. گفت یک روز دیگر هم امتحان می‌کنیم. یک روز دیگر هم همین کار را کرد. برایش صددرصد ثابت شد که این مرد نامعروف مجهول از خودش عالم‌تر است و خودش از او می‌تواند استفاده کند. بعد رفت نشست. شاگردانش که آمدند- هنوز آن درس تمام نشده بود- گفت: شاگردان! من امروز حرف تازه‏‌ای برای شما دارم. آن شیخی که می‌بینید آن گوشه نشسته، از من خیلی عالم‌تر و فاضل‌تر است. من امتحان کردم، خود من هم از او استفاده می‌کنم. اگر راستش را بخواهید، من و شما همه با همدیگر باید برویم پای درس او. خودش از جا بلند شد و تمام شاگردان هم یکجا رفتند به درس او. این انصاف چیست در بشر؟ صد در صد قیام علیه منافع خود است. از آن ساعت آقا سید حسین جزء شاگردان شیخ انصاری شد، یعنی یک مرجعیت را (می‌دانید مرجعیت اگر انسان از جنبه دنیایی حساب کند بسیار مقام عالی‏‌ای است) این‏جور از خودش سلب کرد و عملًا به دیگری تفویض نمود. آیا نفْس این آدم احساس نمی‌کرد آقایی چیست؟ مدرّس بودن چیست؟ احترام چیست؟ مسلّم او هم مثل ما از احترام خوشش می‌آمد، او هم مثل ما از سیادت و آقایی خوشش می‌آمد، او هم مثل ما از ریاست و مرجعیت خوشش می‌آمد، نه اینکه خوشش نمی‌آمد. اما این مرد یک روح عالی متعالی آزادی داشت که توانست درباره خودش و آن شخص قضاوت کند و علیه خودش حکم صادر کند. استاد مطهری، آزادی معنوی، ص32 تا 34 🔮کانال سوی بهشت👇 ╭┅─── ⚜ ───┅╮ 🔵 @sooyebehesht 🔵 ╰┅──---💎---──┅╯