اکنون در نیمه عمر
چقدر خود را نمیشناسم.
چه کنشهای فراوانی از خویش دیدهام
اما هنوز
باز هم تازه و ناشناختهام
از ژرفای من چه میتراود ناگاه
که اینسان غمین یا شادمانم
شگفتا چقدر من پیچیدهام
همین تودرتو هاست که هراسانم میکند
آیا سرانجام به خوبی میرسم یا در بدی سرنگون میشوم؟
هیچ روشنم نیست و هردو را از خود میبینم.
شاید هیچ آینده روشنی درکار نیست که با کشفش بیاسایم. هرلحظه حالی است که میسازم به نیکی یا بدی.
آه
چهاندازه نگران لایههای پنهان خویشم. چهاندازه از آنچه نمیشناسم در هراسم.
اکنون ای پرورگار ستوده!
کنه پنهان خود را به تو میسپارم و امیدوارم که اژدهایی خونخوار را به فرشتهای نرمخو تبدیل کنی.
بیگمان اگر این اعجاز رخدادنی باشد جز از تو بر نمیآید.
گرچه این اعجاز برایم دردناک است اما هراس از اهریمنی که در من نهفته بسیار دردناکتر است.
پروردگارا!
ببین نشناختن به چه اژدهایی تبدیل شده که هراسش رهایم نمیکند.
شاید شیطانی از بیرون اغوایم کرده و شاید...
پروردگارا!
خاستگاه این هراس هرچه باشد از گردونه توان تو بیرون نیست.
ای خورشید حقیقت!
گامی به پیش آی تا دمدمههای تاریکی ناپدید شوند و شیطانهای آشکار و نهان بگریزند.
اکنون بیش از هر هنگامه دیگر نیازمند پرتوی از روی نیکوی توام.
#نجوا
@sooyesama