از خوشحالی در پوستش نمی گنجید؛ وقتی به او خبر دادم که اسمت را برای سفر کربلا نوشته ام. سوم راهنمایی بود. روز موعود، وسایلش را با ذوق و شوق جمع کرد، خودش لباس هایش را شستو برای اصلاح موهایش پیرایشگاه رفت و همراه مادرش رهسپار کربلا شد. از عراق که برگشت به فکر تهیه پذیرایی بودم. تصور می کردم که فقط ده پانزده نفر از دوستانش به دیدار او خواهند آمد. اما زنگ خانه به صدا در آمد و حدود 40 نفر از دوستانش وارد خانه شدند! با شور و نشاط و علاقه، همدیگر را در آغوش گرفتند و می خندیدند. 👤به نقل از↓ ″ آقای‌مؤمن‌دانشگر ،پدر‌ِشهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″