چند وقتی بود شوهرم زیاد بهم بها نمیداد و مدام سرش تو گوشیش بود.تا اینکه یه شب مامانم زنگ زد گفت:دختر عموت لیلا که سرطان داشت فوت کرده و فردا ساعت 8برا مراسم بیاید روستا.صبح با حسام سوار ماشین شدیم چند کیلومتری از شهر تا روستامون فاصله نبود و اومدیم مراسم،خاکسپاری که تموم شد هر چی به حسام زنگ میزدم گوشیش خاموش بود،از چند نفر سوال کردم یکیشون گفت چند دقیقه پیش با یه خانومی سوار ماشین شدند و به سرعت رفتند سمت جاده شهر،تا این حرفو شنیدم به داداشم گفتم فورا منو ببر خونه کار واجبی دارم.چند کلیومتری که از روستا دور شدیم یه مرتبه زیر یه درخت حسام و با یه خانم دیدم که دارن...😱https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5❌سر گذشت تلخ و واقعی زندگیم😔👆