🔰دلم میخواست با همسرم جوونی کنم !
امشب خیلی ترافیک بود😡 ،
انگار همه تهران اومده بودن تو خیابون و اتوبانها 😮💨،
سرم به شدت درد میکرد و زانوهام توان کلاج گرفتن نداشت🤕 ،
کلید که انداختم توی در انگار تمام خستگی روز آوار شد روی سرم😵💫 ،
مثل همیشه خونه سرد و بیروح😑 ،
بدون گرمی حضور همسر یا بچهایی ،
بدون نگاه منتظری ،
بدون شور و حیات و زندگی ،،،،،
۲۵ سال پیش ،
چقدر خوشحال بودم که رفتم سرکار ☺️،
از بالا به همه نگاه میکردم😏 ،
خودم را موفقترین میدونستم ،
مخصوصا از زهرا دخترخالهام که بعد دیپلم سریع ازدواج کرد،
همیشه دلم براش میسوخت ،
با خودم میگفتم جوانی نکرد و چه کاری بود خالهام کرد ،
طفلکی سریع رفت تو خونه بشور و بپزه و .... .
ولی الان که با درو دیوار ساکت و بیروح این خونه تنهام ،
میفهمم اون هم جوونی کرد ، هم زندگی ،...
الان دختر بزرگش کنکور داره و پسرش کلاس هفتم و اون یکی دخترش سوم ،
خودش هم درس خوند و الان برای یه نشریه ماهانه مطلب مینویسه و تو یه آموزشگاه هفتهای دو روز تدریس زبان داره ،
یه دفعه از آموزشگاه با هم رفتیم خونه ،
از درب که وارد میشدی بوی زندگی و گرمای حضور بچهها نمیذاشت بفهمه کی رسیده بود و تند تند و شام گذاشت و وسط کارها با بچهها بگو و بخند و حرف ،.....
انقدر لحظات شیرین و سریع سپری شدن که من هم متوجه گذر زمان نشدم😍 ،
الان که خسته روی مبل نشستم و به اون روزها فکر میکنم ،
میبینم ،
اونی که زندگی نکرد من بودم نه زهرا ،....
تو اوج جونی و شادابی رفت سر زندگی و روزها و ساعتهای عمرش با همسرش سپری کرد و با هم رشد کردند ، مسافرت رفتند ، و ...
مجبور نبود صبح تا شب پشت میز بشینه و کارها و آدمهایی که دوست نداره تحمل کنه ،
یا حتی روزهایی که مریض باشی با هزاررر منت مرخصی بگیری ،
سر یه ساعتی باید حاضر باشی و اگه چند دقیقه اونطرف تر بشه باید به چند صد نفر جواب پس بدی ،
تا آخرش یه پولی گیرت بیاد و آویزون چند نفر بشی تا با هم برید مسافرت و صفا سیتی ، تا به قول خودمون بخواید جوووونی کنید 😔😔
✍ آرزو مهدوی
✅کانال رسمی جامعه بانوان استراتژیست
🌐
@strategistladies