شخصی گرسنه بود، برایش کَلَم آوردند
اولین بار بود که کلم میدید
با خود گفت: حتماً میوهای درون این برگها است
اولین برگش را کَند تا به میوه برسد
اما زیرش به برگ دیگری رسید
و زیر آن برگ یک برگ دیگر و…
با خودش گفت: حتماً میوهی ارزشمندی است که اینگونه در لفافهاش نهادند
گرسنگیاش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکَند و دور میریخت
وقتی برگها تمام شد، تازه متوجه شد میوهای در کار نبود
آن زمان بود که دانست کلم، مجموعهی همین برگهاست
ما روزهای زندگی را تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی آن طرفتر از روزها پنهان شده که باید هر چه زودتر به آن برسیم
غافل از اینکه همین روزها، آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم
و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی و نه پوشیدنی بود
فقط دور ریختنی بود
زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصتها را ثانیهبهثانیه و ذرهبهذره بدانیم
#نسل_آفتاب در ایتا، تلگرام، سروش
@sunshinegeneration