حکایتی بسیار زیبا و خواندنی روزی تصمیم می‌گیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه‌ای به نام هرکس بزرگترین را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد. روز اول چند نفر پیش او می‌آیند و هرکس دروغی می‌گوید: یکی می‌گوید: (من کره زمین را روی دست‌هایم چرخانده‌ام) نفر دیگر می‌گوید: (من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم) هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند و گفتند بهلول می‌گوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه آورده‌ام اما دروغ نمی‌تواند از در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید. هارون گفت باشد قبول است. وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است هارون گفت دروغت را برایمان بگو: بهلول گفت: پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من ۱۰٫۰۰۰سکه طلا گرفت و گفت بعداً از پسرم سکه‌ها را بگیرید هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم. هارون گفت این سخن راست است. بهلول گفت پس باید سکه‌های من را بدهید. در ، ، @sunshinegeneration