🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت52
از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم.
همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت:
- فاطمه هستم.
- خوشبختم، رها علوی.
- قدم بزنیم!؟
- شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم:
خیلی هم عالی قدم بزنیم.
نیم ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود.
دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود.
با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم.
شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود .
شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود.
بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم.
اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد.
در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم.
- سلام نرگس خانم گل
- سلام بر بانوی بی معرفت
- شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام
تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟
آرام پیش خودم گفتم:
- مگر امشب چه خبر است!
- نرگس با خنده گفت:
رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شماهم بیا خوشحال می شویم دور هم باشیم.
با خنده گفتم:
- ممنون حتما خدمت میرسم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸