. مادر دانش‌آموز می‌گفت: سبحان مدرسه داشت، کلی اصرار کرد باید اجازه‌‌م رو از معلم‌مون بگیری تا بریم کرمان، سالگرد حاج قاسم. گفتم مامان، وقت امتحاناته نباید غیبت کنی. کلی گریه کرد، آخرش اجازه‌ش رو گرفتیم و رفت. پدر سبحان می‌گفت: سبحان همش باما بود که داداشش گم شد، من و مادرش رفتیم دنبال داداشش، سبحان با دوتا خاله‌ش رفتن جلوتر که انفجار رخ داد، سبحان و خاله‌هاش به شهادت رسیدند. مادربزرگ سبحان می‌گفت: سبحان قبل رفتن به مزار حاج قاسم گفت: "مامان یه ناهار مشتی درست کن برگشتم بخورم، نوشابه هم داشته باشه، فرداهم تعطیلیم شبم خونتون پیش خودت میخوابم." رفت دیگه ندیدمش😭 روستای باب‌تنگل زرند کرمان ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴