زن ميانسالی با پسر شش، هفت سالهاش عقب تاكسی نشسته بود.
پسربچه داشت با آب و تاب برای مادرش تعريف ميكرد كه امروز با سه تا از دوستانش كشتی گرفته، از دو نفر برده ولی به آخری باخته است.
مادر با اشتياق به حرفهای پسرش گوش و سفارش ميكرد كه موقع كشتی گرفتن، مواظب هم باشند.
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، با حسرت گفت: «من جوان كه بودم ازدواج نكردم، ولی الان پشيمونم، چون خيلی تنهام.»
راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من ازدواج كردم، چهار تا بچه دارم با هفت تا نوه ولی فكر كنم از شما تنهاتر باشم.»
مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «زنم عمرش را داده به شما، دو تا از بچههام خارج هستند، يكی
شون شهرستانه، يكی هم تهرانه كه سال تا سال خبری ازم نميگيره، نوهها هم كه هيچی.»
زنی كه عقب تاكسی نشسته بود، گفت: «والا منم كه هم شوهرم زنده است، هم دو تا بچههام تو خانه هستند، تنهام.»
مرد گفت: «پس آدم بايد چی كار كنه كه تنها نباشه؟»
پسربچه گفت: «بايد دوست خوب داشته باشه.»
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃