✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۰۲-۱۰۱ 🔻قسمت : ۵۹ همرزم شهید: ناصر قزوینی اواخر کربلای 5، لشکر حضرت رسول صَلَّی اللهُ عَلَیهِ واله عملیات داشت. قرار بود عملیات آن ها را لشکر ثارالله ادامه دهد. شبی من و حسین را صدا زدند. گفتند《شما زودتر برین با لشکر حضرت رسول هماهنگ کنید تا گردان ها رو ببریم جلو.》 حسین، مسئول بود. من هم، بیسیم توی دستم بود. کارِ خیلی سختی بود. راه افتادیم. آتش دشمن، خیلی سنگین بود. بین خط ما و خط عراقی ها، یک کانال بود. می بایست از آن رد می شدیم. به کانال رسیدیم. همین که از آن رد شدیم، هر چه جلوتر می رفتیم، صداهایی به گوشمان می رسید؛ ولی واضح نبود. حسین گفت《قزوینی، برو ببین این صدای بچّه های ماست یا عراقی ها.》 رفتم جلو. چند جنازه ی عراقی روی زمین افتاده بود. باز چهل پنجاه متر جلوتر رفتم. متوجه شدم ایرانی هستند. فوری برگشتم پیش حسین. گفتم《بچّه های خودمون هستن.》 راه افتادیم سمت خط. چند ساعتی می شد که بچّه ها خط را شکسته بودند. خیلی ها شهید شده بودند. هوا خیلی تاریک بود. دیدِ تانک ها و نفربرها کم بود؛ ما را نمی دیدند. من و حسین سعی کردیم 10متری از آن ها فاصله بگیریم. سرانجام به خطی که شکسته بودند، رسیدیم. یکی دو ساعتی آنجا بودیم. با ما تماس گرفتند که برگردید. عملیات، ایذایی بود. بچّه های لشکر حضرت رسول هم با ما برگشتند. زمان برگشت متوجه شدیم آن10 متری که من و حسین برای این که زیر تانک ها نرویم، فاصله گرفته بودیم، دقیقاً میدان مین بوده. آن شب، ما وسط این میدان بودیم. لطف خدا بود که ما از آن میدان مین، زنده بیرون آمده بودیم و هیچ اتفاقی برایمان نیفتاده بود. 👇 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 💎🍃🌷🍃💎 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨