🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 محمدحسین و مصطفی مدام با بچه‌های آن منطقه میان شالیزارها بودند، اما مامان یک‌بار هم به خاطر سروصورت و لباس‌های گلی‌شان، سرزنش‌شان نکرد.💕 تازه مشوقشان هم بود. دوست داشت تا شمال هستیم با این نوع زندگی آشنا شویم. 💠 بازی در شالیزار و رودخانه حسابی انرژی‌شان را تخلیه می‌کرد. 💠 همگی با مامان دوست بودیم.❣ سرمان را پایش می‌گذاشتیم و با هم از هر دری سخن می‌گفتیم و می‌خندیدیم. 💠 مرتضی خوش‌خنده بود. 😄 به بی‌مزه‌ترین چیز دنیا طوری می‌خندید که همه از خنده‌اش ریسه می‌رفتیم.😁 💠 آن‌ سال‌هایی که در شمال بودیم، یک دوست خانوادگی داشتیم. یک‌بار که آمده بودند خانه‌مان، مصطفی سربه‌سر مرتضی می‌گذاشت تا مرتضی خنده‌اش بگیرد. بالاخره مرتضی صدای خنده‌اش بلند شد. 😄 از خنده‌ی او همه زدند زیر خنده. مامان هم سرخ و سفید می‌شد و برای مصطفی خط‌و‌نشان می‌کشید. 😡 من هم از بس خندیده بودم همان‌طور که بشقاب‌های میوه دستم بود کنترلم را از دست دادم و بشقاب‌ها از دستم افتاد زمین و شکست. 💠 مصطفی آمد زیر گوشم گفت: «آبجی مگه برات خواستگار اومده که این‌طوری هول شدی؟»😉 💠 مرتضی جمله‌ی مصطفی را که شنید دیگر خنده‌اش بند نیامد.😂 💠 بالاخره همه‌مان خودمان را با سرفه‌های ریز مامان و بابا جمع کردیم.☺️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213