#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_صد_و_شش
#فصل_نهم_کتاب
#کارکوچکترهابامن
#از_زبان_سجاد_ابراهیمپور_برادرهمسرشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨سال ۱۳۸۲ بود...
من و مصطفی با هم آمدیم تهران و او را در حوزهی علمیه امام جعفر صادق (ع) ثبت نام کردیم.📚
🔺کنار درسهای حوزه، مغازه را با کمک برادرش محمدحسین اداره میکرد و اتفاقاً کارشان هم رونق داشت.
درس و کنکور من و حوزه رفتنهای مصطفی باعث شد برای مدتی میان ما فاصله بیفتد و فقط گاهی در حد احوالپرسی همدیگر را ببینیم.
🌺🌺🌺
✨ مصطفی بچههای حوزه را میآورد کهنز تا پایگاه و مغازه را به آنها نشان بدهد. از آنها هم فکری میخواست تا ببیند چطور میشود کارهای فرهنگی و محصولات پربارتری داشته باشند.🤔
همین باعث شد تا در ذهن مصطفی جرقهای تازه زده شود، آن هم کار روی بچه های ابتدایی بود.👌🏻
💠 یک روز که همدیگر را در پایگاه دیدیم همانطور که روی صندلی نشسته بود گفت: «سجاد باید کار فرهنگی روی بچههای ابتدایی باشه. اینا خمیرشون هنوز نرمه و میشه شکلشون داد!»💯
🔺آن موقع خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم، چون یادم است ما که وارد بسیج شدیم کسی روی ما حساب نمیکرد، اما خیلی نگذشت که مصطفی رفت پیش حاج آقای بهرامی و گفت:«میخوام با کمک شما بچههای ابتدایی رو جذب بسیج کنم!» حاج آقا بهرامی گفت: «امتحانش ضرری نداره!» ✅ مصطفی هم بالاخره فکرش را عملی و بچههای ابتدایی را دور خودش جمع کرد.
⚜ کار شروع شد. مصطفی محور بود و بچهها دورش میچرخیدند و عاشقانه دوستش داشتند. مصطفی هم مثل یک برادر بزرگتر مهربان و دلسوز، برای بچهها مایه میگذاشت. یواشیواش این بچهها جان گرفتند و برای خودشان برووبیایی داشتند و در پایگاه جا افتادند.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213