🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⭕️ یک بار قبل از آمدنش خواب دیدم سینه‌اش ترکش خورده.😔 ⭕️ چند شب بعد از خوابم آمد. ⭕️ مطمئن بودم که مجروح شده. ⭕️ برای اینکه من نگران نشوم، آن شب به بیمارستان نرفت.💕 ⭕️ حدود ساعت دو نیمه‌شب که به خانه رسید، می‌خواست به دیدنم بیاید که به او گفتم: «ما خودمون داریم میایم اونجا!» ⭕️ خانمش بعدها گفت: «به محض اینکه متوجه شد شما دارید میایید، سریع پای باندپیچی شده‌ش رو باز کرد!»😄 ⭕️ ما که رسیدیم، جلویم قدری قدم زد که مثلا حالش خوب است.❣ ⭕️ کنارم که روی مبل نشست، گفتم: «مصطفی مطمئنم مجروح شدی!»😔 ⭕️ گفت: «نه مامان خیالت تخت! من خوبه خوبم!»😊 ⭕️بعد هم شروع کرد به شیطنت کردن و سربه‌سرگذاشتن و قربان صدقه‌ام رفتن،💓اما دلم قرار نگرفت. ⭕️ خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم: «خوابم آن‌قدر واضح و شفاف بود که شک ندارک مجروح شدی!»😔 ⭕️ پیراهنش را بالا زدم. وقتی دیدم روی بدنش جای ترکش‌های زیادی است، بدنم سست شد و یخ کردم.😱 ⭕️ البته جای زخم‌هایش خوب شده بود. مصطفی سریع لباسش را پایین کشید و گفت: «دیدید خوبم؟»😉 ⭕️ حدود ساعت چهار صبح برگشتیم خانه. ⭕️ مصطفی صبح با سمیه خانم رفت بیمارستان بقیةالله.🏨 ⭕️ به سمیه خانم زنگ زدم و پرسیدم: «کجایید؟»⁉️ ⭕️ گفت: «آقا مصطفی کمی سرماخورده اومدیم دکتر!» ⭕️ وقتی برگشتند پایش باندپیچی شده بود. تازه آن‌موقع فهمیدم که تیر به پایش خورده است.😔🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213