#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پانزدهم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️ یک بار قبل از آمدنش خواب دیدم سینهاش ترکش خورده.😔
⭕️ چند شب بعد از خوابم آمد.
⭕️ مطمئن بودم که مجروح شده.
⭕️ برای اینکه من نگران نشوم، آن شب به بیمارستان نرفت.💕
⭕️ حدود ساعت دو نیمهشب که به خانه رسید، میخواست به دیدنم بیاید که به او گفتم: «ما خودمون داریم میایم اونجا!»
⭕️ خانمش بعدها گفت: «به محض اینکه متوجه شد شما دارید میایید، سریع پای باندپیچی شدهش رو باز کرد!»😄
⭕️ ما که رسیدیم، جلویم قدری قدم زد که مثلا حالش خوب است.❣
⭕️ کنارم که روی مبل نشست، گفتم: «مصطفی مطمئنم مجروح شدی!»😔
⭕️ گفت: «نه مامان خیالت تخت! من خوبه خوبم!»😊
⭕️بعد هم شروع کرد به شیطنت کردن و سربهسرگذاشتن و قربان صدقهام رفتن،💓اما دلم قرار نگرفت.
⭕️ خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم: «خوابم آنقدر واضح و شفاف بود که شک ندارک مجروح شدی!»😔
⭕️ پیراهنش را بالا زدم. وقتی دیدم روی بدنش جای ترکشهای زیادی است، بدنم سست شد و یخ کردم.😱
⭕️ البته جای زخمهایش خوب شده بود.
مصطفی سریع لباسش را پایین کشید و گفت: «دیدید خوبم؟»😉
⭕️ حدود ساعت چهار صبح برگشتیم خانه.
⭕️ مصطفی صبح با سمیه خانم رفت بیمارستان بقیةالله.🏨
⭕️ به سمیه خانم زنگ زدم و پرسیدم: «کجایید؟»⁉️
⭕️ گفت: «آقا مصطفی کمی سرماخورده اومدیم دکتر!»
⭕️ وقتی برگشتند پایش باندپیچی شده بود. تازه آنموقع فهمیدم که تیر به پایش خورده است.😔🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213