🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💢 اواخر سال ۱۳۶۸ خانه‌مان را عوض کردیم. آن روزها من در تهران در خوابگاه دانشجویی بودم. 💢 چهارساله بود که برای خرید عید با هم رفتیم به بازاری که در خیابان نادری اهواز بود. داخل یکی از مغازه‌ها یک اسباب‌بازی دید و خوشش آمد. پایش را کرد در یک کفش که حتما این را می‌خواهم. هر چه من و مادرش گفتیم یک بار دیگر برایت می خریم، ول کن معامله نبود. آخر سر هم تهدیدمان کرد که «اگه برام نخرید خودم رو گم‌و‌گور می‌کنم!» حرفش را جدی نگرفتیم. او هم دست مادرش را ول کرد و داخل جمعیت گم شد!😱 💢 تمام خیابان نادری را بالا‌وپایین کردیم. اشکمان درآمده بود.😔 💢 گفتم: «عزیز بابا! تو پیدا شو، هر چیزی خواستی برات می‌خرم!»💕 همان موقع دیدم سریع آمد و آویزان چادر مادرش شد. رفته بود یک گوشه‌ای قایم شده بود و ما را نگاه می‌کرد.😉 💢 آخر مجبور شدیم چیزی را که می‌خواست برایش بخریم. 💢 یک‌بار برای دیدن اقوام رفته بودیم شوشتر. می‌خواستم پدرم را با ماشین برای کاری بیرون ببرم. مصطفی هم اصرار می‌کرد که من هم می‌آیم. 💢 با مادر و دوتا عمه‌های کوچکش عقب ماشین سوار شدند و راه افتادیم. وسط راه مصطفی متوجه شد که ما خانه‌ی عمه‌ی بزرگش نمی‌رویم. 💢 با اینکه شش سال بیشتر نداشت، با قلدری مدام تکرار می‌کرد: «بایستید می‌خوام پیاده بشم!»😡 آن‌قدر گفت و گفت تا ایستادم و از ماشین پیاده شد. من هم عصبانی پایم را روی گاز گذاشتم و رفتم.😠 💢کمی که دور شدیم مادر و عمه‌هایش اصرار کردند: «برگرد، بابا بچه‌س. شما چرا این‌کار رو کردی؟» 😔 نظر من هم این بود که نباید بدعادت شود. 💢 بالاخره برگشتیم دنبالش. دیدم خبری از مصطفی نیست. همه‌ی خیابان را گشتیم، اما نبود که نبود.😔 💢 رفتیم جلوی در خانه‌ی خواهرم. می‌دانستیم که خانه نیستند. با ناامیدی در را زدیم، اما دیدیم مصطفی در را باز کرد. با تعجب گفتم: «چطوری اومدی تا اینجا؟»😳 💢 شوهرخواهرم به خاطر شغل مکانیکی و کار خوبش در شوشتر معروف بود. مصطفی جلوی یک موتورسوار را گرفته بود و گفته‌بود می‌خواهم بروم خانه‌ی اوستا احمد. موتوری هم او را آورده بود.😊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213