🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜وقتی می‌دیدم مدام پی کارهای مسجد و هیئت و بسیج است، سعی می‌کردم به ازدواج راغبش کنم بلکع کمی آرام بگیرد. ⚜هر کس را پیشنهاد می‌دادم رد می‌کرد‌.😔 ⚜ تا اینکه یک‌روز که از سرکار به خانه آمدم، دیدم مصطفی خانه است و تسبیح به دست مدام استخاره می‌گیرد و خوب می‌آید. گفتم: «باز چی شده که استخاره می‌گیری؟»⁉️ ⚜کمی این‌پاو‌آن‌پا کرد و به در‌ودیوار نگاه کرد و بعد هم گفت: «بابا راستش رو بخواین می‌خوام ازدواج کنم!» ⚜از حرفش ذوق‌زده شدم.😄 سریع روی مبل کنارش نشستم. می‌خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم. برای همین گفتم: «این که مشکلی نداره این همه دختر خوب توی فامیله!» ⚜ سری تکان داد و گفت: «کسی که من می‌خوام از فامیل نیست!» ⚜ازش پرسیدم: «مگه دیدی‌ش؟»❓ جواب داد: «نه، اما همسایه‌س!» ⚜ گفتم: «تو که ندیدی و باهاش صحبت نکردی، پس چطور انتخابش کردی؟»🤔 ⚜ از حرف‌هایش متوجه شدم که اهالی مسجد، سمیه خانم را معرفی کرده‌اند. ⚜روز عروسی در سالن به جای خواننده، مداح آورد. یکی از دوستان هم کمی برایمان شعبده بازی کرد. ⚜فیلم‌بردار هم شاکی بود که مصطفی اصلا برای عکس‌گرفتن‌ها همکاری نمی‌کند.😡 به مصطفی که غر می‌زدم «این چه وضعیه»، می‌گفت: «نمیتونم ادا دربیارم. من همین‌طوری‌ام!» ⚜با پول کادوهای عروسی توانست با پدرخانمش در کار فروش برنج شریک شود.بعد از مدتی هم پیشنهاد داد که یک عمده فروشی برنج و چای بزنیم. ⚜ کارش خوب پیش می‌رفت تا اتفاقات سال ۱۳۸۸ پیش آمد و مصطفی دیگر در مغازه بند نشد. همین شد که کسب‌وکارش از سکه افتاد و مجبور شدیم مغازه را جمع کنیم. ⚜ در تمام کارهای اقتصادی دو نکته را همیشه در ذهن داشت: ✅ یکی توسعه‌ی کار فرهنگی و دیگری کمک به فقرا. ⚜ وقتی تصمیم به کاری می‌گرفت، خوب آن را بررسی می‌کرد، بعد می‌آمد طرحی کلی از آن را برایم ارائه می‌کرد و راغبم می‌کرد تا در کارهایش به او از نظر مالی کمک و مشورت بدهم. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213