ساعتی که قلب‌ها به آرامش می‌رسند و دل‌ها در خیال، خود را به آینه‌های تودرتو پیوند می‌دهند و اینجاست که چشم در انتظار روزهای رفته‌ای که هیچ وقت منتظر نمی‌ماند می‌مانیم... آن لحظه‌هایی که دل در غم از دست دادن یاران همراه به گریه می‌افتد و من چشمانم را هنگامی که شستم آفتاب در بیکرانه‌های خود غروب کرده بود و در طلوعی که غروبش آن ساعتی بود که ستاره‌ها زودتر به چشم آمدند و قلب آسمان به تپش افتاده بود.... انگار همه چیز در یک مسیر دیگر بود و انگار ما همه چیز را در قیل و قال روزگاران در این لحظه‌ها دیده بودیم... ما داستانی از عشق ما با یکی شدن مردانگی در آن طلوع و غروب به یاد داشتیم... آن لحظه‌ای که میان بامدادان بار سفر بستید... ما هیچ وقت خواب نداشتیم. @syriankhabar